عنوان: آپارتمان کناری
ژانر: معمایی، عاشقانه
نویسنده: ویلیام اندرو جانسون
سطح اثر: حرفه ای
مترجم: دیوا لیان
ناظر: @malihe
خلاصه:
داستانی درباره سرویس مخفی ایالات متحده که آقای جاهستون در آن رمز و رازهایی جذاب‌تر از «خانه زمزمه‌ها» بافته است.​
 
آخرین ویرایش:
380731_25050915-25۲۰۲۵۰۷۱۵-۱۱۵۷۰۰.jpg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌توانست خودش را راضی کند که به او، به مردی که دوستش داشت، به چیزی که می‌دانست چیست، بگوید.

فصل اول. چهره نفرت
فصل دوم. آدرس روی کارت
فصل سوم. "آقای فلک"
فصل چهارم. سرنخ در کتاب
فصل پنجم. در مسیر فصل
فصل ششم. پیام گمشده
فصل هفتم. زن روی پشت بام
فصل هشتم. گوش شنوا
فصل نهم. تعقیب
فصل دهم. کشف کارتر
فصل یازدهم. ماجراجویی جین
فصل دوازدهم. معماها و نقشه‌ها
فصل سیزدهم. بسته مهر و موم شده
فصل چهاردهم. راز کوهستان
فصل پانزدهم. خانه در جنگل
فصل شانزدهم. حمله به خانه
فصل هفدهم. چیزی غیرمنتظره
فصل هجدهم. محتویات بسته
 
فصل اول
چهره نفرت
ساعت سه بامداد بود. در پیاده‌روی خلوت خیابان ریورساید، مرد جوانی با گام‌هایی تند قدم برمی‌داشت. شانه‌های چهارگوش و قامت راستش نشان می‌داد که آموزش نظامی دیده است. کت نیمه‌باز او در برابر باد سرد شبانه، ردای سفید لباس شبش را آشکار می‌کرد. هر گامش با ضربه‌ی پاشنه بر بتن، صدایی کوبنده و محکم ایجاد می‌کرد؛ صدایی که در سکوت ژرف سحرگاه، چون تپش‌های منقطع و آهنگین تا چندین بلوک دورتر می‌پیچید.
چند قدم عقب‌تر، مردی چهارشانه و سنگین‌جثه، آرام و بی‌صدا تعقیبش می‌کرد. شگفت آن‌که با آن حجم و وزنی که داشت، گویی پاهایش بر لاستیک نهاده بود. کلاه نرم قهوه‌ای را تا روی چشمانش کشیده بود؛ مردی محتاط که می‌خواست از دیده شدن بگریزد.
ناگهان مرد پیشرو ایستاد و رو به رودخانه کرد. در آن سوی جاده‌ی اصلی، فراتر از نورهای کم‌رنگ ساحل جرسی، شبح عظیم چند کشتی جنگی نمایان شد؛ هیولایی از فولاد که برجک‌هایشان در سایه‌ی تپه‌های مقابل محو می‌شد. در کنارش، تیره و بی‌نور، کشتی‌های حمل‌ونقل سنگینی لنگر انداخته بودند؛ همان‌ها که شاید چند ساعت یا چند روز دیگر، مردان جنگی خود را از اقیانوس طوفانی آتلانتیک عبور می‌دادند.
چشم مرد بر عرشه‌ی جلویی یکی از ناوهای بزرگ ثابت ماند. تعقیب‌کننده‌ی او، بی‌آنکه دیده شود، خزید و نزدیک‌تر شد.
ناگهان نوری ضعیف بر عرشه پدیدار شد و باز خاموش گشت. مرد جوان خیره ماند، نشانه‌ای از تردید و اضطراب در نگاهش. سپس نور بار دیگر درخشید: دو بار پشت سر هم، مکثی کوتاه، دوباره دو بار، و باز یک بار تنها. نوری چنان کم‌سو که گویی از چراغ‌قوه‌ای جیبی می‌آمد، و بعید بود از ساحل آن سوی لنگرگاه دیده شود؛ اما بی‌شک پیامی بود، رمزی برای چشمی منتظر در ساحل.
از لبان مرد ناظر ناسزایی کوتاه بیرون جست. ایستاد، چشم به کشتی دوخت، گویی منتظر پاسخی از خشکی. سپس سر چرخاند و به پنجره‌های تاریک آپارتمان‌های اطراف خیابان نگریست؛ شاید از آن‌جا نشانه‌ای در جواب دیده شود.
سه چهار متر دورتر، در پناه سایه‌ی درگاهی، مرد تعقیب‌کننده همچنان بی‌حرکت و آماده ایستاده بود.
یک ربع ساعت یا بیشتر هر دو در همان حال ماندند. سرانجام، مرد پیشرو با حرکتی ناشکیبا شانه بالا انداخت و دوباره به راه افتاد؛ گاه به عقب نگاه می‌کرد، به همان نقطه‌ای که نور از آن سوی آب دیده بود. و پشت سرش، با همان سرسختی و حالا اندکی نزدیک‌تر، سایه‌ی سنگین مرد کلاه‌پوش در پی‌اش خزید.
با آن‌که نیمه‌شب گذشته بود، پشت پنجره‌ی طبقه‌ی سوم یکی از آپارتمان‌های بزرگ کنار خیابان، دختری نشسته بود. لباس خواب به تن داشت و دو گیس بلند و سیاهش بر شانه‌هایش آویخته بود. برای گرم شدن، شنلی لحافی بر دوش انداخته بود. جین استرانگ از شدت هیجان خوابش نمی‌برد. تنها یک ساعت پیش از مهمانی باشکوهی بازگشته بود؛ موسیقی هنوز در گوشش می‌کوبید و شور رقص و قهوه ذهنش را به تلاطم انداخته بود. خوابیدن در آن حال محال می‌نمود.
 
آخرین ویرایش:
با نگاهی به رودخانه ــ که سرگرمی محبوبش بود ــ منظره‌ی ناوهای جنگی که از دل تاریکی پدیدار می‌شدند، بار دیگر در ذهنش روشن ساخت که تقریباً تمام مردانی که با آنان رقصیده بود، یونیفرم بر تن داشتند. در میان آشوب اندیشه‌های برانگیخته و تب‌دارش، این واقعیت همچون کشفی تازه بر او آشکار شد: کشورش درگیر جنگ بود؛ و مردان، همان مردانی که او بهتر از همه می‌شناخت، یا هم‌اکنون در حال جنگیدن بودند یا به زودی در سرزمینی بیگانه به صف می‌پیوستند.
ناگهان، آرزویی مبهم اما آتشین در دلش زبانه کشید: کاش می‌توانست سهمی در این کارزار داشته باشد، کاری برای جنگ، چیزی که یاری برساند. اندیشید: آیا رفتن به فرانسه، به‌عنوان پرستار صلیب سرخ، حضور در میانه‌ی ماجرا ــ جایی که هر لحظه حادثه‌ای هیجان‌انگیز جریان دارد ــ باشکوه نخواهد بود؟
زندگی، همان زندگی‌ای که می‌شناخت: دختر نازپرورده‌ی والدینی ثروتمند در شهری بزرگ ــ از آغاز جنگ رنگ باخته و تهی از شور شده بود. جشن‌ها، هرچند دلپذیر، کم‌کم رو به خاموشی می‌رفتند. در این سال، به ندرت کسی مهمانی می‌داد. خانواده‌ی استانتون تنها به این دلیل از او پذیرایی کرده بودند که پسر ستوانشان، پیش از عزیمت به جبهه، خاطره‌ای شیرین با خود ببرد. بیشتر مردان دلنشینی که او می‌شناخت، رفته بودند، و حالا نوبت جک استانتون بود. آه، چقدر آرزو می‌کرد که او نیز راهی برای پیوستن به این نبرد می‌یافت.
در همین اندیشه‌ها بود که صدای گام‌هایی نزدیک در گوشش پیچید. گوش سپرد. در آن ساعت از شب، چه کسی می‌توانست بیرون باشد؟ با کنجکاوی پنجره را بالا داد و سر بیرون برد. در دوردست، مردی را دید که با گام‌های بلند و سریع در امتداد خیابان پیش می‌آمد. بی‌حرکت ایستاد و تماشایش کرد. ناگهان قلبش از تپشی شدید بازایستاد؛ چرا که مرد دیگری را دید، در پشت سر او، خزنده و خاموش در تعقیبش.
هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. جین، با تنی سراپا انتظار، چشم بر صحنه دوخت. اکنون به محله‌ی او رسیده بودند. درست زیر پنجره‌اش، مرد پیشرو مکثی کرد تا سیگاری روشن کند. تعقیب‌کننده نیز در همان نقطه ایستاد، اما بی‌احتیاطی کوچکی کافی بود تا حضورش فاش شود.
مرد نخست، کبریت به دست، همچون مجسمه‌ای استوار ایستاده بود: قامتی کشیده، آماده و هشدار. ناگهان چرخید و مرد را درست پشت سر خود دید. در دم به سویش جَست. تعقیب‌کننده شتابان به گوشه‌ی خیابان گریخت و مرد دیگر، اکنون بدل به شکارچی، در پی او تاخت.
جین، لرزان از هیجان، سر از پنجره بیرون آورد، گوش سپرد و چشم دوخت. صدای دویدن هر دو مرد در پیچ خیابان طنین انداخت. ناگاه سکوت فرود آمد؛ پیش از آن، فریادی خفه، ضربه‌ای خشک و تیز ــ گویی پیکری بر سنگفرش فرود آمده باشد ــ و سپس هیچ.
دختر مبهوت و هراسان ایستاد. سیل پرسش‌ها ذهنش را درنوردید. چرا مردی، سایه‌وار دیگری را دنبال می‌کرد؟ و چرا ناگاه همه‌چیز وارونه شد و شکار، شکارچی خویش گشت؟
 
آخرین ویرایش:
چرا صدای دویدن ناگهان متوقف شده بود؟ چه صدایی شنیده بود؟ در گوشه‌ی خیابان چه رخ داده بود؟ ترسش به سرعت بالا گرفت و نزدیک بود خانواده‌اش را بیدار کند. اما چه بهانه‌ای می‌توانست بیاورد؟ چه چیزی می‌توانست به آنها بگوید؟ به هر حال، او فقط دو مرد را دیده بود که در خیابان فرعی می‌دویدند. احتمالاً آنها فقط می‌خواستند او را دست بیندازند، و جین از اینکه مورد تمسخر قرار گیرد، واهمه داشت. پدرش همیشه وقتی ناگهان از خواب بیدار می‌شد، عصبانی می‌شد.
مردد ایستاد، کنار پنجره، و به تاریکی شب خیره شد. پنج دقیقه، ده دقیقه، با گیجی و لرز همانجا ایستاد. انگار فاجعه‌ای قریب‌الوقوع او را فرا گرفته بود. وحشتی سیاه قلبش را در بر گرفت و او را کنار پنجره میخکوب کرد. مطمئن بود که اتفاقی هولناک، چیزی غم‌انگیز، رخ داده است.
با جمع کردن تمام توانش و تلاش برای آرام کردن ترسش، خواست پنجره را پایین بکشد که دوباره صدای قدم‌هایی شنید که نزدیک می‌شدند. گوش‌هایش را تیز کرد و دریافت که این صدا، قدم‌های یک مرد است. همان مردی که از گوشه‌ی خیابان به سمت او می‌آمد. او کمی عقب رفت، ترسیده که دیده شود، و از تاریکی اتاق به خیابان خیره شد.
مرد اول بود. جین فوراً او را از روی کلاه سیلندری و لباس شبش شناخت. مردی که اکنون حتی سریع‌تر از قبل راه می‌رفت، تقریباً می‌دوید. هیچ نشانه‌ای از مرد کوتاه‌تر و هیکلی که او را تعقیب می‌کرد، دیده نمی‌شد. چیزی در ظاهر آن شخص در خیابان، ناگهان به نظرش آشنا رسید. از خود پرسید: آیا ممکن است کسی باشد که می‌شناسم؟
لحظاتی بعد، مرد درست روبروی نور در آن سوی خیابان ایستاد، به طوری که نور تمام صورتش را برای لحظه‌ای روشن کرد. جین لرزید. در تمام عمرش، هرگز چهره‌ی مردی را تا این حد منقبض ندیده بود؛ نه از درد، بلکه از نفرتی هولناک، نفرتی کینه‌توزانه و مرگبار.
با اینکه چهره‌ی مرد از شدت خشونت و تلخی درهم رفته بود، جین او را شناخت، نه به عنوان کسی که می‌شناخت، بلکه صرفاً به عنوان یکی از مستاجران همان ساختمان آپارتمان.
با خودش گفت: «یکی از همسایه‌هاست.» و برای اطمینان، همین که مرد جوان به ساختمان نزدیک شد، نگاهی سریع از بالای شانه‌اش انداخت و سپس، انگار از اینکه کسی او را ندیده بود راضی شده باشد، با عجله وارد در ورودی شد.
 
آخرین ویرایش:
جین، که از ترس و وحشتی عجیب در خود می‌پیچید، با عجله خودش را به رختخواب رساند و پتوی گرمش را روی شانه‌هایش کشید. هنوز دراز نکشیده بود، اما بدنش می‌لرزید و منتظر بود. کمی بعد صدای توقف آسانسور به گوشش رسید، صدای کلیدی که در آپارتمان کناری را باز می‌کرد، و چند دقیقه بعد، صدای قدم‌هایی که در اتاقش حرکت می‌کردند، به طوری که تنها پانزده سانتی‌متر دیوار جداکننده بین او و آن‌ها بود.
چه اتفاقی می‌توانست افتاده باشد؟ جین مطمئن بود که اتفاقی وحشتناک رخ داده و مرد همسایه در آن نقشی تراژیک، شاید حتی جنایی، داشته است. ذهنش پر از پرسش بود: سرنوشت مردی که او را دنبال می‌کرد چه شد؟ آیا دعوا یا مشاجره‌ای پیش آمده بود؟ موضوع چه بود؟
او تلاش کرد به یاد بیاورد که چه چیزهایی درباره همسایه‌هایش می‌دانست، اما به سرعت فهمید که اطلاعاتش بسیار اندک است. مثل اکثر آپارتمان‌های نیویورک، مستاجران این ساختمان هم تقریباً هیچ شناختی از هم نداشتند. خانواده جین پنج سال بود که در این ساختمان زندگی می‌کردند، اما از بین بیست خانواده دیگر، فقط به طور تصادفی نام دو نفر را می‌دانستند.
جین حالا به این واقعیت پی برد که تقریباً هیچ چیز درباره همسایه‌هایش نمی‌داند. مردی با ریش خاکستری که هرگز کلاهش را در آسانسور برنمی‌داشت، و مرد جوان خوش‌قیافه‌ای که به تازگی وارد ساختمان شده بود، تنها کسانی بودند که او دیده بود. اما نامشان چه بود؟ شغلشان چه؟ چند وقت است که اینجا زندگی می‌کنند؟ پدر و پسر بودند یا مجرد؟ خدمتکار داشتند؟ ازدواج کرده بودند یا نه؟ هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانست. انگار آن‌ها ساکن دالاس یا سیاتل بودند و او فقط تصادفی آن‌ها را دیده بود. چیزی که در ذهنش به سختی شکل گرفته بود این بود که تقریباً مطمئن بود این مردان، نوعی غریبه یا خارجی هستند.
درست وقتی که افکارش آرام‌تر شد و کم‌کم به خواب‌های آشفته نزدیک می‌شد، بدون اینکه خودش بفهمد، خوابش برد. تا ظهر روز بعد که خدمتکار سینی صبحانه را آورد و او را از خواب بیدار کرد.
 
آخرین ویرایش:
خدمتکار با لحنی مضطرب وارد شد و گفت:
- وحشتناک بود، خانم جین، اینطور نیست؟
-‌ در مورد خودک*شی دیشب، تقریباً جلوی چشممون بود.
جین ناگهان هوشیار شد و با ترس پرسید:
- خودک*شی! چی خودک*شی؟
خدمتکار سرش را تکان داد و کمی پشیمان ادامه داد:
- مردی تو خیابان فرعی، درست کنار ساختمون ما، با یه تپانچه تو دست، مرده پیدا شده.
دختر پرسید:
- چه جور مردی بود؟
-‌ من ندیدمش. قبل از اینکه من بیدار شم بردنش، بچم بهم گفت شیرفروش پیداش کرده و پلیس رو خبر کرده.
-‌ اون کی بود؟
-‌ هیچ‌کس اینجا هیچ‌چیز ازش نمی‌دونه. خودش به قلبش شلیک کرده و ما خواب بودیم.
-‌ یعنی هیچکس نمی‌دونه ماجرا چیه و اون کی بوده؟
-‌ اصلاً کسی اونجا نبود. سرپرست‌های تمام ساختمان‌های اطراف نگاهی انداخته بودن، اما هیچ‌کدوم اونو نمی‌شناختن.
جین دستور داد:
-فوراً یه روزنامه برام بیارین.
با اشتیاق سطرهایی که خدمتکار آورد را خواند. چیز زیادی نداشت؛ جسد مردی با لباس ساده در پیاده‌رو پیدا شده بود، یک تپانچه با فشنگ شلیک شده در دستش، گلوله به قلبش خورده بود. کوتاه قد بود، چماقدار، کلاه قهوه‌ای نرم به سر داشت و هیچ نشانی از هویت او روی لباس‌ها نبود. حتی برچسب خرید کت و شلوارش پاک شده بود. پلیس و پزشک قانونی هم مطمئن شده بودند که خودک*شی کرده.
 
آخرین ویرایش:
جین با خواندن و دوباره خواندن خبر، یاد صحنه‌ی عجیب شب قبل افتاد. مرد جوان قدبلند با لباس شب و مرد کوتاه‌قد و چموش با کلاه نرم که او را تعقیب می‌کرد، هنوز جلوی چشمش نقش بسته بود. آن دو از گوشه‌ی خانه دویده بودند، اما فقط یکی برگشته بود. تصویر نگاه شیطانی مرد جوان وقتی با عجله وارد خانه شد، آنقدر در ذهنش ماند که نمی‌توانست فراموشش کند. عجیب نبود که وقتی وارد شد، با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد.
خودک*شی؟!
جین مطمئن بود که این کار خودک*شی نبوده است. صدای غریب و وحشتناکی را به یاد آورد؛ صدای جسمی که روی آسفالت می‌افتد. به یاد آورد که حداقل ده دقیقه بین فرار مرد کوتاه‌قد و پیدا شدن جسد گذشته بود؛ کافی بود تا کسی هفت‌تیر را در دست مرد مرده بگذارد و حتی تمام وسایل شناسایی‌اش را بردارد.
به نظرش، او تنها کسی بود که در کل دنیا می‌توانست قاتل را بشناسد.
جین آرام اما با قطعیت فکر کرد: نه، این خودک*شی نیست… این قتل است! و او، احتمالاً تنها او در کل دنیا، می‌دانست قاتل کیست: مرد جوان همسایه‌ی بغلی.
 
آخرین ویرایش:
فصل دوم
آدرس روی کارت

جین با بی‌صبری به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. تنها یک ساعت تا وقتی که قرار بود برای چای به دیدن مادرش در هتل ریتز برود، مانده بود. اعصابش هنوز از هیجان و اضطراب صبح آن روز به هم ریخته بود و اطلاع ناگهانی و مخفیانه‌ای که از برخی جنبه‌های پرونده داشت، هر کار معمولی را حتی با علاقه‌ی ظاهری برایش غیرممکن کرده بود.
با خودش کلنجار می‌رفت که آیا باید داستان آن صحنه‌ی غم‌انگیز را که تصادفی شاهدش بود، برای مادرش تعریف کند یا نه، که ناگهان مادرش با عجله به اتاقش دوید، گونه‌اش را بوسید و گفت:
- عزیزم، امروز حالت خوب به نظر نمی‌رسه. بمون تو رختخواب و استراحت کن. اگه خواستی برای چای به ما ملحق شو.
قبل از اینکه فرصتی برای توضیح دادن آنچه دیده بود پیدا کند، مادرش رفته بود. جین فهمید که اطاعت از دستور خیرخواهانه‌ی او عملاً غیرممکن است. بلند شد، لباس پوشید و ذهنش همچنان درگیر بود که حالا چه وظیفه‌ای بر عهده دارد.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین