فصل هفدهم
چیزی غیرمنتظره
جین، گیج از سرعت وقوع چنین وقایع وحشتناکی، با گیجی روی صندلی نشست و در حالی که به صحنه نبرد اخیر نگاه میکرد، تمام تلاشش را میکرد تا افکارش را جمع و جور کند. تمام توطئهگران آلمانی مغلوب و دستگیر شده بودند. اتو هوف پیر، توطئهگر اصلی، آنجا، مرده روی زمین افتاده بود و چهره سرد و بیروحش هنوز به حالتی وحشیانه از نفرتی کینهتوزانه و گستاخانه تبدیل شده بود.
و آنجا نیز، یک شهید راه آرمان کشور، توماس دین، آرمیده بود. وقتی جین به او فکر میکرد، هق هق ترحم در گلویش حلقه زد و اشکهای درشت بیوقفه از گونههایش سرازیر شدند. او خیلی جوان، خیلی شجاع و خیلی خوب بود. چرا مرگ باید به سراغش میآمد در حالی که هنوز این همه کار میتوانست انجام دهد؟ با استعداد و تحصیلاتش، با روحیهی ایثارگری شگفتانگیزش، میتوانست به مراتب بالاتر برود. با تاسف، جین به یاد آورد که توماس دین او را دوست داشته است و با ترحمی مهربانانه در قلبش، خود را سرزنش کرد که نتوانسته محبتی را که در او برانگیخته بود، به این جوان خوب، پاک و آمریکایی بازگرداند.
با خودش گفت، توماس دین همان مردی بود که باید دوست میداشت، مردی از قوم خودش، با آرمانهای خودش، مردی از کشورش، پرچمش، و با این حال...
آنجا روی زمین، در فاصلهی کمتر از دوازده فوت از او، حلقههای شرمآور فولادی دور مچ دست و مچ پایش، تنها مردی را که حالا میدانست بیشترین اهمیت را در تمام دنیا برایش قائل است، دراز کشیده بودند؛ مردی که او را به دست رئیس فلک سپرده بود.
با تلخی خود را سرزنش میکرد که چرا سعی نکرده فردریک را وادار به فرار کند. با رنج روحی، او را - مردی را که دوست میداشت - در جایگاه متهمان در دادگاهی تصور میکرد که به عنوان جاسوس، به عنوان رهبر جاسوسان، متهم به تلاش برای قتل عام ساکنان - زنان و کودکان - شهری خفته و بیدفاع، معرفی شده است. با وحشت فزایندهای به ذهنش خطور کرد که به احتمال زیاد، خودش برای شهادت علیه او احضار خواهد شد. حتی ممکن بود شهادت او منجر به بیرون بردن فردریک و اعدام ننگین او شود.
او حتی جرات نگاه کردن به او را هم نداشت. او در مورد او چه فکری میکرد؟ او میدانست که او عاشقش است. او با ناامیدی و شک از خود میپرسید که آیا میتواند درک کند که او نیز تحت تأثیر حس شرافت و وظیفه نسبت به کشورش، به همان اندازه قوی که او را وادار به شرکت در این نقشه وحشتناک برای نابودی نیویورک کرده بود، مجبور به انجام وظیفه روحخراش خود شده است. چرا به او اطلاع نداده بود که نقشههایش برای مأموران دولت ایالات متحده شناخته شده است؟ مطمئناً میتوانست او را متقاعد کند که نقشهاش یک مأموریت بینتیجه است. این توطئه با موفقیت خنثی میشد و او دیگر آنجا در غل و زنجیر نمیماند، بلکه حتی اگر مجبور به فرار میشد، چه کسی میدانست، شاید روزی پس از برقراری صلح، میتوانست برای او بازگردد. هق هق بلندی از قلبش برخاست، اما آن را فرو خورد. او شجاع و صادق بود. او باید برای نجات آن دسته از مردمش خوشحال باشد.
اما والدینش! آنها چه میگفتند؟ پدر و مادرش به زودی باید بفهمند که او هر روز آنها را فریب میداد. چقدر وحشتزده و متعجب میشدند اگر میفهمیدند رانندهای که او به خانه آورده بود در واقع یک کارآگاه دولتی بوده و او، دخترشان، شاهد مرگ غمانگیز او بوده است. وقتی از نقش او در این درام وحشتناک که تازه اجرا شده بود مطلع میشدند، چه فکری میکردند؟ آنها که با اعتماد به او، با فرض اینکه در خانه یکی از دوستان دخترش است، آرام در آپارتمان آرام خود خوابیده بودند. اگر مادرش میتوانست دخترش را در این لحظه، تنها در نیمهشب در یک کلبه کوهستانی، یک دختر در میان گروهی از مردان غریبه - و دو مرد که مرده روی زمین افتاده بودند - ببیند، چقدر وحشتزده میشد.
و فردریک! همیشه تصورات آشفتهاش به فردریک، به سرنوشت وحشتناکی که در انتظارش بود، به وحشت جنگ که میان آنها شکافی غیرقابل عبور از خون و گناه و خیانت ایجاد کرده بود، باز میگشت، شکافی که علیرغم عشقشان به یکدیگر، آنها را در تضاد با اهدافشان نگه داشته و دشمن یکدیگر کرده بود. او به طور مبهم از خود میپرسید که چرا دولتها باید با هم اختلاف نظر داشته باشند و جنگ راه بیندازند و انسانها را از هم متنفر کنند و به کشتن یکدیگر وادارند؟ همه اینها برای چه بود؟
در بحبوحه پرسههای ذهنیاش، متوجه شد که فلک دارد با کارتر صحبت میکند.
فلک گفت:
- من اینجا پیش خانم استرانگ و زندانیها میمونم. تا وقتی منتظر برگشتن مردها با ماشینها هستیم، بهتره خونه رو بگردید.
کارتر گفت:
- چرا تا روشن شدن هوا صبر نمیکنین؟
چیزی غیرمنتظره
جین، گیج از سرعت وقوع چنین وقایع وحشتناکی، با گیجی روی صندلی نشست و در حالی که به صحنه نبرد اخیر نگاه میکرد، تمام تلاشش را میکرد تا افکارش را جمع و جور کند. تمام توطئهگران آلمانی مغلوب و دستگیر شده بودند. اتو هوف پیر، توطئهگر اصلی، آنجا، مرده روی زمین افتاده بود و چهره سرد و بیروحش هنوز به حالتی وحشیانه از نفرتی کینهتوزانه و گستاخانه تبدیل شده بود.
و آنجا نیز، یک شهید راه آرمان کشور، توماس دین، آرمیده بود. وقتی جین به او فکر میکرد، هق هق ترحم در گلویش حلقه زد و اشکهای درشت بیوقفه از گونههایش سرازیر شدند. او خیلی جوان، خیلی شجاع و خیلی خوب بود. چرا مرگ باید به سراغش میآمد در حالی که هنوز این همه کار میتوانست انجام دهد؟ با استعداد و تحصیلاتش، با روحیهی ایثارگری شگفتانگیزش، میتوانست به مراتب بالاتر برود. با تاسف، جین به یاد آورد که توماس دین او را دوست داشته است و با ترحمی مهربانانه در قلبش، خود را سرزنش کرد که نتوانسته محبتی را که در او برانگیخته بود، به این جوان خوب، پاک و آمریکایی بازگرداند.
با خودش گفت، توماس دین همان مردی بود که باید دوست میداشت، مردی از قوم خودش، با آرمانهای خودش، مردی از کشورش، پرچمش، و با این حال...
آنجا روی زمین، در فاصلهی کمتر از دوازده فوت از او، حلقههای شرمآور فولادی دور مچ دست و مچ پایش، تنها مردی را که حالا میدانست بیشترین اهمیت را در تمام دنیا برایش قائل است، دراز کشیده بودند؛ مردی که او را به دست رئیس فلک سپرده بود.
با تلخی خود را سرزنش میکرد که چرا سعی نکرده فردریک را وادار به فرار کند. با رنج روحی، او را - مردی را که دوست میداشت - در جایگاه متهمان در دادگاهی تصور میکرد که به عنوان جاسوس، به عنوان رهبر جاسوسان، متهم به تلاش برای قتل عام ساکنان - زنان و کودکان - شهری خفته و بیدفاع، معرفی شده است. با وحشت فزایندهای به ذهنش خطور کرد که به احتمال زیاد، خودش برای شهادت علیه او احضار خواهد شد. حتی ممکن بود شهادت او منجر به بیرون بردن فردریک و اعدام ننگین او شود.
او حتی جرات نگاه کردن به او را هم نداشت. او در مورد او چه فکری میکرد؟ او میدانست که او عاشقش است. او با ناامیدی و شک از خود میپرسید که آیا میتواند درک کند که او نیز تحت تأثیر حس شرافت و وظیفه نسبت به کشورش، به همان اندازه قوی که او را وادار به شرکت در این نقشه وحشتناک برای نابودی نیویورک کرده بود، مجبور به انجام وظیفه روحخراش خود شده است. چرا به او اطلاع نداده بود که نقشههایش برای مأموران دولت ایالات متحده شناخته شده است؟ مطمئناً میتوانست او را متقاعد کند که نقشهاش یک مأموریت بینتیجه است. این توطئه با موفقیت خنثی میشد و او دیگر آنجا در غل و زنجیر نمیماند، بلکه حتی اگر مجبور به فرار میشد، چه کسی میدانست، شاید روزی پس از برقراری صلح، میتوانست برای او بازگردد. هق هق بلندی از قلبش برخاست، اما آن را فرو خورد. او شجاع و صادق بود. او باید برای نجات آن دسته از مردمش خوشحال باشد.
اما والدینش! آنها چه میگفتند؟ پدر و مادرش به زودی باید بفهمند که او هر روز آنها را فریب میداد. چقدر وحشتزده و متعجب میشدند اگر میفهمیدند رانندهای که او به خانه آورده بود در واقع یک کارآگاه دولتی بوده و او، دخترشان، شاهد مرگ غمانگیز او بوده است. وقتی از نقش او در این درام وحشتناک که تازه اجرا شده بود مطلع میشدند، چه فکری میکردند؟ آنها که با اعتماد به او، با فرض اینکه در خانه یکی از دوستان دخترش است، آرام در آپارتمان آرام خود خوابیده بودند. اگر مادرش میتوانست دخترش را در این لحظه، تنها در نیمهشب در یک کلبه کوهستانی، یک دختر در میان گروهی از مردان غریبه - و دو مرد که مرده روی زمین افتاده بودند - ببیند، چقدر وحشتزده میشد.
و فردریک! همیشه تصورات آشفتهاش به فردریک، به سرنوشت وحشتناکی که در انتظارش بود، به وحشت جنگ که میان آنها شکافی غیرقابل عبور از خون و گناه و خیانت ایجاد کرده بود، باز میگشت، شکافی که علیرغم عشقشان به یکدیگر، آنها را در تضاد با اهدافشان نگه داشته و دشمن یکدیگر کرده بود. او به طور مبهم از خود میپرسید که چرا دولتها باید با هم اختلاف نظر داشته باشند و جنگ راه بیندازند و انسانها را از هم متنفر کنند و به کشتن یکدیگر وادارند؟ همه اینها برای چه بود؟
در بحبوحه پرسههای ذهنیاش، متوجه شد که فلک دارد با کارتر صحبت میکند.
فلک گفت:
- من اینجا پیش خانم استرانگ و زندانیها میمونم. تا وقتی منتظر برگشتن مردها با ماشینها هستیم، بهتره خونه رو بگردید.
کارتر گفت:
- چرا تا روشن شدن هوا صبر نمیکنین؟