رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

چه جوری می‌تواند با این اعتماد به نفس مضحک، با این خودبرتربینی آشکار، فکر کند می‌تواند تمام زندگی‌ام را در مشت خود بگیرد؟!
هر کلمه‌ای که می‌گوید، هر خنده‌ای که می‌کند، حکم پتکی‌ست بر سر غرور خرد شده‌ی من. او نه تنها حرفش را می‌زند، بلکه با نگاهش، با لحنش، با همان خونسردی مرگبارش، مدام من را کوچک‌تر، بی‌ارزش‌تر و عاجزتر می‌کند.
چه بچه‌گانه است! چه مضحک! این اعتماد به نفس بی‌حد و مرز، این خودبرتربینی که به خودش می‌بالد، در حقیقت پوچ و بی‌معناست. من می‌دانم پشت آن همه آرامش و کنترل، ترسی هست که خودش هم نمی‌فهمد. او فقط یاد گرفته با غرورش دیگران را زیر پا بگذارد، اما من… من... من چه؟ من یاد گرفتم چه کنم؟
فقط گریه کنم و بر صورتش مشت بکوبم؟ اصلاً این‌کار کمکی هم می‌کند؟ چطور باید از وجود او فرار کنم؟
ماشین آرام روی لبه‌ی پیاده‌رو می‌ایستد و سکوتی کوتاه، سنگین و پرتنش فضا را پر می‌کند. عرفان ناگهان سرش را به سمت آدونیس برمی‌گرداند و می‌گوید:
-‌ آدی، برو سه تا بستنی بگیر بیا.
-‌ چه طعمی می‌خواین؟
-‌ یه شکلاتی و یه میوه‌ای.
پس می‌داند که من بستنی میوه‌ای دوست دارم‌. کاش کس دیگری جز او این را می‌دانست. آدونیس سرش را کمی تکان می‌دهد و با همان آرامش همیشگی‌اش می‌گوید:
-‌ ردیقه.
عرفان با خنده‌ای کوتاه و پررنگ، تصحیح می‌کند:
-‌ ردیفه!
آدونیس سرش را می‌خاراند و با لحن نیمه‌عصبی می‌گوید:
-‌ هی اشتباه میگم این کلمه‌ی کوفتی رو.
-‌ بعضی وقتا روسی بودنت می‌زنه بالاها!
آدونیس بی‌اعتنا، بدون آنکه کلافه شود، می‌گوید:
-‌ حالا یه بار در سال از این مشکل‌ها پیش میاد.
بعد آرام از ماشین پیاده می‌شود و سکوت لحظه‌ای جای خودش را به حس انتظار و کمی اضطراب می‌دهد. چشم‌هایم به خیابان خیره شده‌اند، اما صدای گرم و پرقدرت عرفان دوباره فضا را پر می‌کند:
-‌ چی دوست داری برات بخرم خوشگلم؟
حس می‌کنم سنگینی نگاهش مثل وزنه‌ای روی سینه‌ام فشار می‌آورد. جوابی نمی‌دهم و نگاهم را به پنجره می‌دوزم، خیابان‌ها با نور چراغ‌های قرمز و سفید، جلوه‌ای سرد و کمی وهم‌آلود پیدا کرده‌اند.
باز صدایش در ماشین می‌پیچد و این بار لحنی بازیگوش و مطمئن دارد:
-‌ بیا جلو بشین، اون غول بچه رو می‌فرستم پشت.
ل*ب‌هایم به سختی تکان می‌خورند و با کمی لرزش می‌گویم:
-‌ علاقه‌ای ندارم کنارت بشینم.
بهت‌زده می‌شوم وقتی می‌بینم او دقیقاً همزمان با من، همان حرف را زمزمه می‌کند. خنده‌ی کوتاه و نرمش، فضایی عجیب و دیوانه‌کننده می‌سازد. سپس با آرامشی که توأم با برتری است، می‌گوید:
-‌ تو رو از خودم بیشتر می‌شناسم.
همه‌ی حس‌هایم همزمان به هم می‌ریزند؛ ترس، تعجب، نفرت، و کمی هم کنجکاوی.
 
آرام دستم را از روی پایم برمی‌دارد و پشت دستم را با نرمی و دقتی عجیب می‌بوسد. گرمای لمسش مثل جریان آهسته‌ی برق از رگ‌هایم می‌گذرد. سرش را روی دستم می‌گذارد و با صدایی زمزمه‌وار می‌گوید:
-‌ بانوی زیبای من.
یک لرزش عجیب، مثل موجی نامحسوس، در سینه‌ام پخش می‌شود؛ احساسی که بین دل‌لرزه و ترس مبهم شناور است. همین لحظه، در جلو باز می‌شود و آدونیس با خنده‌ای کودکانه و پرشور، دو بستنی بالا می‌گیرد:
-‌ بفرمایید! این شکلاتی.
عرفان آرام دستم را رها می‌کند و بستنی را می‌گیرد. آدونیس بستنی دوم را به سمتم می‌گیرد و با لبخندی بازیگوش می‌گوید:
-‌ اینم میوه‌ای، خدمت ملکه‌خانوم.
چوب بستنی در دستم سرد و سفت است، طعم شیرین و تند میوه‌ای‌اش روی زبانم می‌نشیند اما در معده‌ام مثل سنگی سخت و بی‌رحم فرو می‌رود. حس می‌کنم هر لقمه‌ای که می‌بلعم، بار سنگینی از تنش و اضطراب را با خود می‌آورد.
آدونیس، با دهان پر و صدایی شاد و شیطنت‌آمیز، می‌گوید:
-‌ بستنی بعد رامن… چه ترکیب سمی!
صدای خنده‌ی هر دو، در فضای بسته‌ی ماشین، موج می‌زند و دیوارهای فلزی و شیشه‌ای آن را بازتاب می‌دهند. اما من، میان این هیاهو و شادی مصنوعی، تنها چیزی که می‌شنوم، نفس‌های خودم است. از همه‌چیز زده‌ شده‌ام، حتی از بستنی موردعلاقه‌ام.
هنوز مزه‌ی بستنی روی زبانم مانده که ناگهان زنگ تلفن، سکوت خفه‌ی بین ما را می‌شکند. عرفان نیم‌نگاهی به صفحه می‌اندازد و گوشی را جواب می‌دهد. صدایش، سرد و عجول، در زبانی غریب و خشن می‌پیچد: روسی. واژه‌ها تند و کوتاه از دهانش بیرون می‌پرند.
از پشت آینه، برق نگرانی را در چشم‌هایش را می‌بینم. انگار چیزی درونش فرو ریخته باشد. دستش بی‌قرار روی فرمان می‌کوبد و هنوز تماس قطع نشده، نیم‌چرخ سرش را به سمت آدونیس می‌برد و با همان زبان روسی چند جمله‌ی محکم می‌گوید.
آدونیس از حالت رها و شوخِ لحظه‌ی قبل بیرون می‌زند. لبخند کودکانه‌اش محو می‌شود و نگاهش تیز و آماده می‌گردد. حتی بستنی نیمه‌خورده در دستش دیگر لرزشی ندارد.
عرفان بستنی‌اش را دست آدونیس می‌دهد. ناگهان دنده را می‌کشد، پا را روی پدال می‌فشارد و ماشین با جهشی خشن به جلو می‌دود. ضربه‌ی حرکت، مرا به صندلی می‌کوبد. قلبم مثل شیئی سرگردان در سینه‌ام می‌تپد.
هیچ‌کدام توضیحی نمی‌دهند. خیابان‌ها یکی‌یکی از کنارمان می‌گریزند، چراغ‌ها در سرعت به خط‌های رنگی بدل می‌شوند. تنها چیزی که می‌شنوم، نفس‌های سنگین عرفان است و صدای موتور که تقلا می‌کند.
چند دقیقه بعد، ماشین با چرخی ناگهانی وارد محوطه‌ای می‌شود. نورهای سفید و تابلوهای سبز یک ساختمان عظیم بالا می‌روند، بیمارستان.
عرفان ترمز می‌زند و ماشین با فشاری ناگهانی می‌ایستد. سکوتی سنگین در ماشین می‌نشیند، فقط صدای آژیر مبهمی از دور شنیده می‌شود.
عرفان بی‌آن‌که حتی به من نگاه کند، در را باز می‌کند. نگاهش در این لحظه چیزی میان خشم و وحشت است. آدونیس هم پیاده می‌شود. من می‌مانم پشت شیشه‌ی بخارگرفته، با دستی که هنوز بستنی را گرفته اما دیگر آب شده و قطره‌های شیرینش روی انگشتانم می‌چکد.
 
عرفان وارد بیمارستان می‌شود و آدونیس مقابل چشمانم هر دو بستنی را در سلطل آشغال پارکینگ می‌اندازد. به سمت ماشین برمی‌گردد و پشت فرمان می‌نشیند. مقدار کمی که از بستنی مانده را یک جا می‌بلعم و چوبش را روی صندلی می‌گذارم. با دست‌های لرزانم به صندلی جلو خم می‌شوم و می‌گویم:
- چی شده؟ چرا این‌جوری شد؟
برخلاف انتظارم او آرام است، انگار هیچ‌چیز تکانش نمی‌دهد. صدایش آهسته و صاف می‌پیچد:
-‌ یه مریض اورژانسی داشت.
کلماتش ساده‌اند، اما طوری می‌گوید که انگار نمی‌خواهد بیشتر از این توضیحی بدهد.
-‌ مریض؟ کی؟ چرا بیمارستان؟ چرا این‌قدر هول کرد؟
-‌ پیوند، بی‌خیال. بعضی وقتا چیزایی پیش میاد که بهتره دنبالش نری.
ل*ب‌هایم می‌لرزد، می‌خواهم چیزی بگویم، اما همان لحظه او دست به فرمان می‌برد و ماشین را روشن می‌کند. سرش را به سمت من می‌چرخاند:
-‌ نمیای جلو بشینی؟
لحظه‌ای مکث می‌کنم، اما بعد تسلیم نگاه خونسرد و سنگینش می‌شوم. در را باز می‌کنم و کنار او می‌نشینم.
آدونیس فرمان را نوازش می‌کند و با همان صدای مطمئنش می‌گوید:
-‌ می‌دونی این چه ماشینیه؟
مکثی می‌کنم. سر تکان می‌دهم.
-‌ کلاً زیاد ماشین‌ها رو نمی‌شناسی، نه؟
ل*ب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. سکوت.
-‌ لامبورگینیه ولی... هر لامبورگینی‌ای نیست... اونتادور اس‌وی‌جیئه. واسه کسایی که بلد نیستن چیزی رو کنترل کنن فقط یه تیکه آهن گرون‌قیمته. ولی اگه افسارشو بگیری، می‌فهمی همه‌چی رو میشه رام کرد.
پدال را آرام می‌فشارد. غرشی در دل موتور می‌پیچد که دیوارهای پارکینگ را می‌لرزاند.
-‌ وای… دلم واسه این صدا تنگ شده بود.
صدای او از صدای ماشین بلندتر است. نگاهش برق می‌زند.
-‌ می‌دونی چقدر سریعه؟
من بی‌قرار به بیرون چشم می‌دوزم.
-‌ آدونیس… میشه فقط حرکت کنی؟
با خنده‌ی کوتاهی سر تکان می‌دهد:
-‌ حداکثر سرعتش به بیشتر از سیصد و پنجاه کیلومتر بر ساعت می‌رسه.
ماشین آرام به خیابان می‌خزد. از سرعت حرف می‌زند اما به حدی آرام می‌رود که حس می‌کنم بالای یک حلزون غول‌پیکر نشسته‌ام تا یک ماشین گران‌قیمت و پرسرعت. عصبی دستم را روی داشبورد می‌گذارم:
-‌ حالا چرا انقدر آروم میری؟
ابرویش بالا می‌پرد.
-‌ صبر کن ملکه‌خانوم. تند دوست داری دیگه؟
به اندازه‌ی کافی عرفان تند رفته‌است، جفت‌تان می‌خواهید چه را به من ثابت کنید؟ که راننده‌های عالی‌ای هستید؟
ناگهان آدونیس پدال را تا ته می‌فشارد و غرّش موتور لامبورگینی درون سینه‌ام می‌کوبد. عقربه سرعت‌سنج با شتابی سرسام‌آور بالا می‌رود، صد و پنجاه، دویست، دویست و پنجاه... .
چراغ‌های خیابان به خطوطی کشیده و لرزان تبدیل می‌شوند. صدای باد از لابه‌لای درزها می‌پیچد و گوش‌هایم را پر می‌کند. دست‌هایم را به صندلی چنگ می‌زنم و فریاد می‌زنم:
-‌ آدونیس، بس کن!
او حتی نیم‌نگاهی به من نمی‌اندازد. لبخند محوی بر ل*ب دارد و نگاهش روی جاده می‌درخشد.
-‌ ببین… حالا فهمیدی افسار گرفتن یعنی چی؟
ماشین پیچ‌ها را مثل حیوانی رام‌شده می‌بلعد. لاستیک‌ها روی آسفالت فریاد می‌کشند و هر بار که بدنه می‌لرزد، قلبم در سینه می‌کوبد. با گریه می‌گویم:
-‌ ما می‌میریم!
-‌ نه، پیوند. ما تازه داریم زندگی می‌کنیم.
او با آرامشی غیرانسانی فرمان را می‌چرخاند، از میان چند ماشین دیگر می‌گذرد و بوق‌های اعتراض پشت سرمان در هیاهوی موتور گم می‌شوند.
سرم را به شیشه می‌چسبانم. چراغ‌های مسکو از کنار صورتم مثل کهکشان می‌گریزند. انگار در تونلی از نور و صدا پرتاب شده‌ایم. آدونیس ناگهان با صدای محکم‌تری می‌گوید:
-‌ حالا خوشت اومد؟
نای حرف زدن ندارم. ل*ب‌هایم می‌لرزد و تنها چیزی که از دهانم بیرون می‌آید، یک هق‌هق بی‌صداست.
او لبخند می‌زند، سرعت را باز هم بیشتر می‌کند. عقربه به بالای سیصد می‌رسد.
لحظه‌ای کوتاه چشم‌هایم را می‌بندم. دعا می‌کنم یا همه‌چیز تمام شود، یا از این هیولای آهنین به بیرون پرتاب شوم.
 
چشمانم را می‌بندم و با تمام جانم فریاد می‌زنم:
- نمی‌خوام دوباره تصادف کنم!
لحظه‌ای بعد، فشار پا روی پدال سبک می‌شود و ماشین آرام می‌گیرد. چشم‌هایم را باز می‌کنم، چراغ‌های خیابان روی شیشه می‌لغزند. آدونیس نگاه کوتاهش را از من می‌گیرد و آرام و بدون عجله، مسیر را ادامه می‌دهد.
ماشین آرام می‌غلتد و سکوت لحظه‌ای فضا را پر می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و هنوز قلبم مثل طبل می‌کوبد. آدونیس سرش را کمی پایین می‌آورد، انگار در خود فرو رفته باشد.
-‌ ببخش پیوند… واقعاً نباید این‌قدر سریع می‌رفتم، صدایش آرام و کمی لرزان است:
- نمی‌خواستم بترسونمت.
چشمانم را به او می‌دوزم، هنوز آن عصبانیت در گلویم جمع است اما با لحن صادقانه‌اش کمی دیوارهایی که در ذهنم کشیده بودم فرو می‌ریزد. می‌گویم:
-‌ متوجه شدم.
نفسش را آرام بیرون می‌دهد.
- شرمنده.
شنیدن عذرخواهی‌اش، باعث می‌شود خشمم را فراموش کنم. فضای ماشین دیگر آن فشار خفه‌کننده‌ی قبل را ندارد. با آن‌که هنوز قلبم می‌کوبد اما گوشه‌ای از آرامش به من بازمی‌گردد.
-‌ ونسا عاشق سرعت بود.
نگاهم به ماشین سورمه‌ای مقابل‌مان قفل می‌ماند. صدای آدونیس آرام اما محکم ادامه می‌یابد:
-‌ البته نه خودش اون… چه می‌دونم هیچ‌وقت فرق‌شون رو تشخیص نمیدم.
اسم این زن لعنتی دوباره در ذهنم طنین می‌اندازد و با خود زمزمه می‌کنم: خاک بر سر بی‌لیاقتت کنند، ونسا!
آرام‌تر نفس می‌کشم و بی‌محابا می‌گویم:
- ببین… منم یه دوست خیالی دارم. اسمش امیده… .
صدایش ناگهان جدی می‌شود و لحظه‌ای ساکت نگاهم می‌کند:
- ونسا دوست خیالی من نیست.
اما من ترسی از گفتن حقیقت بعدی ندارم، نفس عمیقی می‌کشم و با آرامشی پر از مقاومت می‌گویم:
- هر چی که هست… واقعی نیست.
و او، برخلاف همیشه، دیگر چیزی نمی‌گوید. فقط سکوت سنگینی بین ما پهن می‌شود، سکوتی که هم سنگینی گذشته را یادآوری می‌کند و هم وعده‌ی آینده‌ای پر از احتمالات.
 
وقتی با آدونیس وارد خانه می‌شویم، دنیا بر دور سرم می‌چرخد. همه‌چیز رنگ تعفن به خودش می‌گیرد؛ بوی خاک خیس‌خورده، بوی چوب، بویی که انگار از زیر پوست دیوارها بالا آمده است و من را از درون می‌خورد. دیدم تار می‌شود و در یک لحظه حس می‌کنم قرار است بمیرم یا شاید... فقط از وقت سرنگم گذشته است.
آدونیس با آهی که نه تسکین است و نه رضایت، زحمت سرنگ را می‌کشد؛ دستش محکم است، اما نه آن‌قدر محکم که من را پایین نگه دارد. انگشتانش روی بازوی من می‌لغزند و من نفس عمیقی می‌کشم، خنده‌ای تلخ درونم جا خوش می‌کند‌. «فرشته‌ی مرگ» دارد عقب‌نشینی می‌کند اما نه به خاطر من، به خاطر میل پنهان دیگری که در چشم‌های آدونیس لانه کرده است.
نگاهش طولانی‌ست، طولانی‌تر از آن که بخواهم باور کنم یک دوست یا نجاتگر این‌جا ایستاده. صدایش آرام است وقتی می‌پرسد:
- حالت خوبه پیوند؟
و من نمی‌دانم منظور او از خوب بودن چیست؛ پس پاسخی نمی‌دهم. از او ممنونم و هم‌زمان متنفرم، ترکیبی نفرت‌انگیز که مزه‌اش تلخ‌تر از هر دارویی‌ست که تا به حال خورده‌ام.
وقتی در اتاق بسته می‌شود و سایه‌ی باریکش مثل خطی سیاه روی پارکت کشیده می‌شود، من دست‌هایم را توی جیب‌هایم فرو می‌کنم. هوا در سینه‌ام سنگین می‌چرخد و بیرون می‌آید. قلبم هنوز دارد نامنظم می‌کوبد، اما زیر آن تپش‌های شتاب‌زده، صدایی دیگر را می‌شنوم:
-‌ دلتنگت شده بودم، پیوند.
سریع سرم را بالا می‌آورم. امید... آن آدمک خیالی لعنتی، تکیه داده به دیوار و از آن بالا با لبخند کجی که بیشتر شبیه زخم است تا لبخند، نگاهم می‌کند. نور چراغ روی صورتش می‌لغزد، نیمه‌ی گونه‌اش در تاریکی فرو رفته و همین باعث می‌شود انگار واقعی‌تر از همیشه باشد. با خودم می‌گویم: بدبختی‌هایم یکی دو تا نیستند؛ حالا مغزم نیز تصمیم گرفته مرا دست بیندازد. با عصبانیت زیر ل*ب می‌غرم:
- گمشو امید!
و به سرعت سمت کشوی کنار تخت می‌روم. کشو با صدای خشنی بیرون می‌جهد. دست‌هایم می‌لرزند و قوطی سرد قرص‌ را برمی‌دارم. یک کپسول آبی روی کف دستم می‌غلتد. نگاهش می‌کنم و در همان لحظه امید با صدایی کش‌دار و مطمئن می‌گوید:
- اگه اون قرص حافظه‌تو تضعیف کنه چی؟
لحظه‌ای خشکم می‌زند، چشم‌هایم روی قرص خیره می‌مانند؛ کوچک، براق، مثل دانه‌ی سمی‌ای که قول آرامش می‌دهد. خوب می‌دانم او به عنوان یک توهم باید هم مرا از بلعیدنش پشیمان کند. این جنگ بر سر زنده ماندن من است، نه او.
- بهتر از اینه که به چرندیات تو گوش کنم!
با لجاجتی تلخ، قرص را میان زبان و دندانم می‌گذارم و سریع فرو می‌دهم. تلخی ناگهانی‌اش مثل جوهر روی حلقم می‌پاشد.
 
کاپشنم را روی مبل تک‌نفره می‌اندازم، پارچه‌اش صدایی خفه می‌دهد. خودم را روی لبه‌ی تخت رها می‌کنم. پاهایم را باز می‌کنم و انگشتان در هم قفل‌شده‌ام را محکم فشار می‌دهم تا ناخن‌هایم به پوست فرو می‌روند. مستقیم به صورت عبوس امید خیره می‌شوم:
- چقدر طول می‌کشه تا کامل محو شی؟‌
او با بی‌خیالی شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- می‌تونیم دقیقه‌ها رو بشمریم!
بعد نگاهش را به سمت گوشه‌ی اتاق می‌برد، جایی که دوربین شکسته مثل چشم کور افتاده است. با تمسخر می‌گوید:
- کاری که با این دوربین کردی جسورانه بود. اما... مطمئنی از عواقبش خبر داری؟
اشاره‌اش مثل سوزنی در ذهنم فرو می‌رود؛ منظورش احتمال است. احتمال آن‌که که عرفان دوباره دوربینی دیگر کار بگذارد و حافظه‌ام را پاک کند. اما چه اهمیتی دارد؟ برایم فقط یک تکرار دیگر است. با تلخی می‌گویم:
- تهش یه فراموشی دوباره‌ست.
سرم پایین می‌افتد، صدایم آرام‌تر می‌شود:
- دیگه از کسی نمی‌ترسم.
ولی پاهایم روی زمین شروع می‌کنند به ضرب گرفتن، بی‌اختیار، تند و نامنظم. عضلات ساقم می‌لرزند. او با دقتی شبیه یک پزشک، حرکتم را زیر نظر دارد:
- ولی به نظر مضطرب میای.
به وضوح حس می‌کنم دارد مرا تحلیل می‌کند؛ مثل روان‌کاوی که پشت میز نشسته و دفترچه‌اش را باز کرده.
- باید نگران اتفاقاتی باشی که بین تو و عرفان افتاده. مگه نه؟
سرم را بالا می‌آورم، نگاهم را محکم در چشمانش قفل می‌کنم:
- نمی‌دونم... باید باشم؟
مکث می‌کند. بعد با سردی‌ای که مغزم را یخ می‌زند، می‌گوید:
- تمام ترسم اینه که یه وقت حامله شده باشی.
دهانم باز می‌ماند. ضربانی مثل پتک توی شقیقه‌هایم می‌کوبد. ناگهان از جا می‌پرم، صدایم بلند می‌شود:
- دیگه داری چرت و پرت میگی!
به سمت کمد می‌روم. انگشتانم با خشونت در میان لباس‌ها فرو می‌روند. از پشت سر، صدایش مثل زهر می‌چکد:
- اصلاً تا حالا به این احتمال فکر نکردی؟
سعی می‌کنم گوش ندهم. در کمد با صدای فلزی تکان می‌خورد.
- آخرین عادت ماهیانه‌ت کی بود؟
لباس راحتی سبز رنگی را برمی‌دارم و تقریباً داد می‌زنم:
  • چه می‌دونم!
  • سعی کن به یاد بیاری. مگه حافظه‌ت برنگشته؟
سرم را تکان می‌دهم، صدایم می‌لرزد:
- کاملاً نه... من... .
یک لحظه به چهره‌ی جدی او خیره می‌مانم. خط فکش سایه انداخته، نگاهش ثابت و محکم است. حس می‌کنم پاهایم دیگر زیرم سست شده‌اند. چه غلطی دارم می‌کنم؟ ناگهان فریاد می‌زنم:
-‌ نمی‌تونم با توهمم در مورد عادت ماهیانه‌م صحبت کنم!
اما او یک قدم جلو می‌آید. صدایش نرم و در عین حال سوزان است:
-‌ ولی من مشتاقم بشنوم.
- بس کن!
 
امید بدون هیچ لرزشی، با همان خونسردی بی‌رحمانه‌ای که قلبم را می‌جود، جواب می‌دهد:
-‌ زنش شدی، احمق! تو الان همسر قانونی عرفانی و هیچ غلطی هم نمی‌تونی بکنی.
چشم‌هایم می‌سوزند. دندان‌هایم را محکم به هم می‌سایم و می‌غرم:
-‌ فکر می‌کنی خودم این‌ها رو نمی‌دونم؟
احساس می‌کنم زمین زیر پایم نرم شده، انگار می‌خواهد مرا ببلعد. دردمندانه می‌خندم و می‌گویم:
- حرف‌هات شبیه همون حرف‌هاییه که تو ذهنم به خودم می‌زنم.
صدایم می‌لرزد، اما نگاهم ازش نمی‌گریزد. ل*ب‌هایم را با دندان می‌جَوَم و ادامه می‌دهم:
- می‌دونی چرا؟ چون تو هم از همون‌جا اومدی! از اعماق مغزم... از همون گوشه‌ای که پر از چرندیات و ترسای لعنتیه.
امید مکث می‌کند. انگار برای لحظه‌ای سایه‌اش لرزان می‌شود، درست مثل تصویری که روی پرده‌ سینما گیر کند. بعد لبخندش محو می‌شود و جایش را به خونسردی یخی می‌دهد.
- پس اعتراف می‌کنی که من توام.
انگار کلماتش در گوشم فرو می‌روند و جمجمه‌ام را می‌کوبند. دلم می‌خواهد فریاد بزنم «نه»، اما زبانم خشک شده. گلویم بسته شده و تنها چیزی که از دهانم بیرون می‌آید یک صدای خش‌دار است:
-‌ تو... فقط یه توهمی.
او نزدیک‌تر می‌آید. بوی سردی مثل بوی آهن زنگ‌زده در بینی‌ام می‌پیچد. سرم را عقب می‌کشم اما جایی برای فرار نیست.
- توهم یا نه... من بیشتر از هر کسی حقیقتو در موردت می‌دونم.
لحظه‌ای چشمانش می‌درخشند، انگار آتشی خاموش در عمق‌شان شعله کشیده باشد. من پلک می‌زنم و تصویرش برای یک ثانیه محو می‌شود، اما وقتی چشم باز می‌کنم، هنوز همان‌جا ایستاده.
پاهایم می‌لرزند. دست‌هایم را روی گوش‌هایم می‌گذارم و زیر ل*ب زمزمه می‌کنم:
- ساکت شو... ساکت شو... .
اما او آرام خم می‌شود، ل*ب‌هایش نزدیک گوشم تکان می‌خورند:
- تا وقتی خودتو نجات ندی... من محو نمیشم.
متحیر به چشمان قهوه‌ای‌‌اش خیره می‌مانم. دیگر حرکت نمی‌کند و بعد از یک پلک ساده دیگر حتی او را نمی‌بینم اما... گفت نجات... نجات... خودم را نجات دهم. صدای این واژه‌ها مثل طبل در جمجمه‌ام می‌پیچد. در اتاق را باز می‌کنم و با قدم‌هایی شتاب‌زده خود را به انتهای راهرو می‌رسانم.
 
به اتاق آدونیس می‌رسم و بدون‌ آن‌که در بزنم، ناگهان در را باز می‌کنم. از شدت هیجان نفس در گلویم می‌سوزد و بی‌محابا تقریباً فریاد می‌زنم:
-‌ آدونیس!
چشم‌هایم بی‌اختیار به سمت تخت می‌چرخند و تصویرش با خشونتی شیرین در ذهنم حک می‌شود: آدونیس نیمه‌بره*نه روی تخت دو‌نفره افتاده است. نور زرد خورشید خطوط شانه‌ها و عضلات سینه‌اش را چون سنگی تراش‌خورده برجسته کرده و پایین‌تنه‌اش زیر پتوی تیره‌ رنگ پنهان است.
جیغی خفه از گلویم بیرون می‌جهد؛ برقِ شرم صورتم را داغ می‌کند و بی‌اختیار پشت می‌کنم، دستم را محکم به در می‌کوبم انگار بخواهم از آن دیوار بسازم. صدای خودش، گرفته و بی‌حوصله از پشت سرم می‌رسد:
-‌ مشکل خودته... در نمی‌زنی.
انگار همین یک جمله کافی باشد تا تیری از خجالت به قلبم فرو برود. ل*ب‌هایم می‌لرزند و به لکنت می‌افتم:
-‌ فقط... فقط چند دقیقه گذشته که... .
اما صدایش دور و نزدیک می‌شود و با خستگی می‌گوید:
- خب یعنی چی؟ یعنی نمی‌تونم بخوابم و استراحت کنم؟
ناخواسته می‌پرسم:
-‌ تموم شد؟
صدای کوتاهش می‌آید:
-‌ برگرد.
نفسم را حبس می‌کنم و به آهستگی سر می‌چرخانم. خدای من... حالا لباس پوشیده است. یک تیشرت سورمه‌ای ساده به همراه شلوارک همرنگش، هر دو کافی‌اند برای نجات نگاه من از ورطه‌ی گناه.
- چی می‌خوای؟
با صدایی که لرزش درونم را لو می‌دهد می‌گویم:
-‌ عکس و ویدیوهایی که... که ازشون حرف می‌زدین.
چشمانش جمع می‌شود، حالتی سرد و بی‌اعتنا روی صورتش می‌نشیند، مثل کسی که می‌خواهد بگوید به من چه. اما من مجال نمی‌دهم. یک قدم جلوتر می‌آیم، با صدایی که سعی می‌کنم محکم باشد:
- می‌خوام ببینیم‌شون.
سری به نشانه‌ی بی‌میلی تکان می‌دهد، لبخندی محو روی صورتش می‌نشیند و با صدایی آرام اما طعنه‌آلود می‌گوید:
-‌ عکس و فیلم‌های عقد و اینا؟
نفسم را در سینه حبس می‌کنم. پلک‌هایم سنگین‌اند اما به زور باز نگه‌شان می‌دارم. با تردید جواب می‌دهم:
-‌ بله.
چشم‌هایش باریک می‌شوند، برق ریزی از کنجکاوی یا شاید تمسخر در نگاهش می‌درخشد. سرش را کمی به یک طرف خم می‌کند و ادامه می‌دهد:
-‌ اون‌وقت چی‌شده انقدر واسه دیدن‌شون مشتاق شدی؟
لبم را ورچین می‌کنم، مثل بچه‌ای که بخواهد لج‌بازی کند و آهسته می‌گویم:
- همین‌جوری!
بدون هیچ حرف اضافه‌ای گوشی‌اش را از روی تخت برمی‌دارد. انگشتانش بی‌حوصله روی صفحه می‌لغزند و با لحنی که عمدی‌ست تا مرا بیازارد می‌گوید:
-‌ باید اول به عرفان اطلاع بدم.
اخمی ناخودآگاه صورتم را در هم می‌کشد. مردک پاچه‌خوارِ بی‌مصرف... همیشه سایه‌اش دنبال اوست، حتی وقتی به ظاهر تنهاست. شانه‌ای به بالا می‌اندازم و با لحنی بی‌تفاوت می‌گویم:
- خب بده!
تماس برقرار می‌شود. صدای بوق‌ها یکی‌یکی می‌شکنند و بعد صدایش در اتاق می‌پیچد، اما نه به زبانی که بفهمم. روسی. دور و اطرافش خیلی شلوغ است.
بهت‌زده می‌مانم وقتی ناگهان از میان رشته‌ی ناشناخته‌ی واژگان، چند واژه آشنا به گوشم می‌خورد. این دختره... رمزت چیه... کی میای... لحظه‌ای گیج می‌شوم. از کجا می‌فهمم؟ از کجا باید مغزم بتواند این زبان بیگانه را تا حدی هضم کند؟
گوشی را می‌گذارد. صدایش ساده است اما ته‌مایه‌ی جدیت در آن سنگینی می‌کند:
- بیا دنبالم.
قدم‌هایش بی‌تأمل روی کف سرد چوبی می‌کوبند و من نیز افکارم را در اتاق آدونیس جا می‌گذارم و‌ به دنبالش می‌روم.
 
آدونیس در را باز می‌کند و مستقیم به سمت کمد مشکی گوشه‌ی اتاق می‌رود. دستش را روی کشوی پایینی می‌گذارد و با یک حرکت آن را بیرون می‌کشد. صدای خش‌خش فلز کشو در سکوت اتاق پیچیده و استخوانم را می‌لرزاند. از درون کشو فلشی نقره‌ای بیرون می‌آورد.
بی‌حرف به سمت میز می‌رود؛ کامپیوتر سفید عرفان روی آن مثل هیولایی خاموش کمین کرده. من روی صندلی ساده‌ی سفید کنار او می‌نشینم. او حتی تعارفی نکرد که اگر دوست داری روی صندلی چرخان من بشین. با این‌حال فلش را با انگشتانی مطمئن در پورت فرو می‌برد.
صفحه روشن می‌شود و رمز عبور را وارد می‌کند. کمی بعد، پوشه‌ای با نامی خنثی اما هولناک می‌بینم. او اولین فایل را انتخاب می‌کند.
ویدیو شروع می‌شود و چشم‌های من نیز گرد. این منم… اما نه منِ شکسته و سردرگمی که حالا روی این صندلی نشسته‌ام.
منم با کت‌وشلوار سفید، شال هم‌رنگ روی شانه‌هایم و لبخندی پهن بر لبانم. گونه‌هایم گل انداخته، مثل عروسی که با اختیارِ تمام پا به میدان گذاشته.
کنارم عرفان است؛ کت مشکی‌اش با آن پیراهن تیره برق می‌زند. او هم می‌خندد، ل*ب‌هایش باز، چشم‌هایش براق؛ مثل مردی عاشق که در جشن خودش غرق شده.
صدای عاقد از پشت تصویر می‌پیچد. واژه‌ها مثل زنگوله‌های خوش‌رنگ فرود می‌آیند. و بعد… من.
صدایم پر از شور و شادی‌ست وقتی می‌گویم:
- بله!
پلک‌هایم بی‌اختیار می‌لرزند. لبخندم در تصویر همچنان روشن است؛ اما در وجودم ل*ب‌ها خشکیده و خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد. انگار از بیرون به تئاتری نگاه می‌کنم که بازیگر اصلی‌اش همان منم، اما هیچ نسبتی با حقیقت وجودی‌ام ندارد.
دست‌هایم را محکم به دسته‌ی صندلی می‌چسبانم. انگشتانم سفید می‌شوند. این چه جهنمی‌ست؟ این من نیستم... من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت با شادی بله نگفته‌ام!
صدای عاقد ادامه می‌دهد، کلماتش کش می‌آیند و مثل طنابی به گردنم پیچیده می‌شوند. در تصویر، من و عرفان به هم نگاه می‌کنیم، می‌خندیم، مثل زوجی که هیچ‌چیز جز عشق نمی‌تواند پیوندشان داده باشد.
اما در واقعیت، من روی صندلی چسبیده‌ام، صورتم داغ است، قلبم می‌کوبد و دهانم خشکی می‌زند. تنها یک جمله در ذهنم می‌پیچد:
این من نیستم... اصلاً چطور توانستی چنین کاری را انجام دهی، عرفان آگاه؟
 
نفس در سینه‌ام می‌پیچد. صدایم مثل خنجری کند از گلو بالا می‌خزد:
-‌ این‌جا ایرانه؟
هیچ پاسخی نمی‌دهد. تنها خیره به صفحه‌ی مانیتور است، مثل مجسمه‌ای بی‌روح. گلویم می‌سوزد. ادامه می‌دهم، محکم‌تر:
-‌ نیست. مگه نه؟
انگار همین جمله آخرم آتش زیر خاکستر باشد؛ خطوط صورتش منقبض می‌شود، نگاهش یک لحظه از صفحه کنده می‌شود و با خشمی پنهان می‌گوید:
-‌ چه فرقی داره کجاست؟ مهم اینه که... .
با صدایی تیز میان حرفش می‌پرم:
- فرق داره! کجاست؟
چند ثانیه به مانیتور زل می‌زند. سکوتی کش‌دار میان‌مان می‌افتد؛ قلبم طوری می‌کوبد که انگار صدایش در اتاق طنین دارد. بعد بی‌میل، بی‌آنکه چشم از تصویر بردارد، آرام می‌گوید:
- سفارت ایران تو روسیه.
صدایم فرو می‌افتد، گویی کلمات درون دهانم ذوب می‌شوند:
- پس... بهم در مورد این‌که قبلاً ایران بودیم دروغ گفت... نه؟
او بی‌هیچ تردیدی صفحه‌ی ویدیو را می‌بندد و با لحنی کوتاه می‌گوید:
- تو این حرفو از من نشنیدی.
دست‌هایم را روی سینه می‌گذارم، گویی بخواهم از تلاطم درونم محافظت کنم. لبخندی کمرنگ و زهرآگین گوشه لبم می‌نشیند:
- اگه به عرفان بگم، نمی‌ذاره سوار لامبورگینی خوشگلش بشی؟
چشم‌هایش برای لحظه‌ای جرقه می‌زنند؛ بی‌درنگ فلش را از جای خود می‌کشد. صدای خشکش در اتاق می‌پیچد و با لجاجتی تلخ می‌گوید:
- اگه نمی‌خوای ویدیوها رو ببینی، مشکلی با این قضیه ندارم.
رگ‌های دستم از فشار می‌جهند. با حرکتی تند فلش را از دستش می‌قاپم. چشمانش لحظه‌ای تنگ می‌شوند، اما هیچ نمی‌گوید. با نفس‌های به شماره افتاده، فلش را دوباره در پورت فرو می‌کنم. صدای تق دوباره در اتاق می‌پیچد، مثل شلیکِ سلاحی در میدان خالی.
بی‌هیچ لرزشی در صدا، با لحنی که سعی دارم محکم باشد، دستور می‌دهم:
- نشونم بده.
نگاهش روی صورتم می‌لغزد؛ چیزی میان تحقیر و تمسخر، اما در عمق آن ردی از شکست.
 
عقب
بالا پایین