Gemma
مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
طـراح
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
گوینده
نویسنده نوقلـم
چه جوری میتواند با این اعتماد به نفس مضحک، با این خودبرتربینی آشکار، فکر کند میتواند تمام زندگیام را در مشت خود بگیرد؟!
هر کلمهای که میگوید، هر خندهای که میکند، حکم پتکیست بر سر غرور خرد شدهی من. او نه تنها حرفش را میزند، بلکه با نگاهش، با لحنش، با همان خونسردی مرگبارش، مدام من را کوچکتر، بیارزشتر و عاجزتر میکند.
چه بچهگانه است! چه مضحک! این اعتماد به نفس بیحد و مرز، این خودبرتربینی که به خودش میبالد، در حقیقت پوچ و بیمعناست. من میدانم پشت آن همه آرامش و کنترل، ترسی هست که خودش هم نمیفهمد. او فقط یاد گرفته با غرورش دیگران را زیر پا بگذارد، اما من… من... من چه؟ من یاد گرفتم چه کنم؟
فقط گریه کنم و بر صورتش مشت بکوبم؟ اصلاً اینکار کمکی هم میکند؟ چطور باید از وجود او فرار کنم؟
ماشین آرام روی لبهی پیادهرو میایستد و سکوتی کوتاه، سنگین و پرتنش فضا را پر میکند. عرفان ناگهان سرش را به سمت آدونیس برمیگرداند و میگوید:
- آدی، برو سه تا بستنی بگیر بیا.
- چه طعمی میخواین؟
- یه شکلاتی و یه میوهای.
پس میداند که من بستنی میوهای دوست دارم. کاش کس دیگری جز او این را میدانست. آدونیس سرش را کمی تکان میدهد و با همان آرامش همیشگیاش میگوید:
- ردیقه.
عرفان با خندهای کوتاه و پررنگ، تصحیح میکند:
- ردیفه!
آدونیس سرش را میخاراند و با لحن نیمهعصبی میگوید:
- هی اشتباه میگم این کلمهی کوفتی رو.
- بعضی وقتا روسی بودنت میزنه بالاها!
آدونیس بیاعتنا، بدون آنکه کلافه شود، میگوید:
- حالا یه بار در سال از این مشکلها پیش میاد.
بعد آرام از ماشین پیاده میشود و سکوت لحظهای جای خودش را به حس انتظار و کمی اضطراب میدهد. چشمهایم به خیابان خیره شدهاند، اما صدای گرم و پرقدرت عرفان دوباره فضا را پر میکند:
- چی دوست داری برات بخرم خوشگلم؟
حس میکنم سنگینی نگاهش مثل وزنهای روی سینهام فشار میآورد. جوابی نمیدهم و نگاهم را به پنجره میدوزم، خیابانها با نور چراغهای قرمز و سفید، جلوهای سرد و کمی وهمآلود پیدا کردهاند.
باز صدایش در ماشین میپیچد و این بار لحنی بازیگوش و مطمئن دارد:
- بیا جلو بشین، اون غول بچه رو میفرستم پشت.
ل*بهایم به سختی تکان میخورند و با کمی لرزش میگویم:
- علاقهای ندارم کنارت بشینم.
بهتزده میشوم وقتی میبینم او دقیقاً همزمان با من، همان حرف را زمزمه میکند. خندهی کوتاه و نرمش، فضایی عجیب و دیوانهکننده میسازد. سپس با آرامشی که توأم با برتری است، میگوید:
- تو رو از خودم بیشتر میشناسم.
همهی حسهایم همزمان به هم میریزند؛ ترس، تعجب، نفرت، و کمی هم کنجکاوی.
هر کلمهای که میگوید، هر خندهای که میکند، حکم پتکیست بر سر غرور خرد شدهی من. او نه تنها حرفش را میزند، بلکه با نگاهش، با لحنش، با همان خونسردی مرگبارش، مدام من را کوچکتر، بیارزشتر و عاجزتر میکند.
چه بچهگانه است! چه مضحک! این اعتماد به نفس بیحد و مرز، این خودبرتربینی که به خودش میبالد، در حقیقت پوچ و بیمعناست. من میدانم پشت آن همه آرامش و کنترل، ترسی هست که خودش هم نمیفهمد. او فقط یاد گرفته با غرورش دیگران را زیر پا بگذارد، اما من… من... من چه؟ من یاد گرفتم چه کنم؟
فقط گریه کنم و بر صورتش مشت بکوبم؟ اصلاً اینکار کمکی هم میکند؟ چطور باید از وجود او فرار کنم؟
ماشین آرام روی لبهی پیادهرو میایستد و سکوتی کوتاه، سنگین و پرتنش فضا را پر میکند. عرفان ناگهان سرش را به سمت آدونیس برمیگرداند و میگوید:
- آدی، برو سه تا بستنی بگیر بیا.
- چه طعمی میخواین؟
- یه شکلاتی و یه میوهای.
پس میداند که من بستنی میوهای دوست دارم. کاش کس دیگری جز او این را میدانست. آدونیس سرش را کمی تکان میدهد و با همان آرامش همیشگیاش میگوید:
- ردیقه.
عرفان با خندهای کوتاه و پررنگ، تصحیح میکند:
- ردیفه!
آدونیس سرش را میخاراند و با لحن نیمهعصبی میگوید:
- هی اشتباه میگم این کلمهی کوفتی رو.
- بعضی وقتا روسی بودنت میزنه بالاها!
آدونیس بیاعتنا، بدون آنکه کلافه شود، میگوید:
- حالا یه بار در سال از این مشکلها پیش میاد.
بعد آرام از ماشین پیاده میشود و سکوت لحظهای جای خودش را به حس انتظار و کمی اضطراب میدهد. چشمهایم به خیابان خیره شدهاند، اما صدای گرم و پرقدرت عرفان دوباره فضا را پر میکند:
- چی دوست داری برات بخرم خوشگلم؟
حس میکنم سنگینی نگاهش مثل وزنهای روی سینهام فشار میآورد. جوابی نمیدهم و نگاهم را به پنجره میدوزم، خیابانها با نور چراغهای قرمز و سفید، جلوهای سرد و کمی وهمآلود پیدا کردهاند.
باز صدایش در ماشین میپیچد و این بار لحنی بازیگوش و مطمئن دارد:
- بیا جلو بشین، اون غول بچه رو میفرستم پشت.
ل*بهایم به سختی تکان میخورند و با کمی لرزش میگویم:
- علاقهای ندارم کنارت بشینم.
بهتزده میشوم وقتی میبینم او دقیقاً همزمان با من، همان حرف را زمزمه میکند. خندهی کوتاه و نرمش، فضایی عجیب و دیوانهکننده میسازد. سپس با آرامشی که توأم با برتری است، میگوید:
- تو رو از خودم بیشتر میشناسم.
همهی حسهایم همزمان به هم میریزند؛ ترس، تعجب، نفرت، و کمی هم کنجکاوی.