از آن چشمی که می‌داند زبانِ بی‌زبانی را
نکویان یاد می‌گیرند طرزِ نکته‌دانی را
 
آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
 
ساز ناکوک نزن عشق سرم را بردی
بعد از او حوصله ای نيست كه عاشق بشوم
 
آخرین ویرایش:
میل من سویِ وصال و قصد او سویِ فراق

تَرکِ کامِ خود گرفتم تا برآید کامِ دوست
 
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
 
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
نزنم نمک به زخمی که همیشگی‌ست ، باری
که نه خسته‌ ی نخستین ... نه خرابِ آخرینم
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
نزنم نمک به زخمی که همیشگی‌ست ، باری
که نه خسته‌ ی نخستین ... نه خرابِ آخرینم
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من! بس کن ندیدن‌های بی‌اندازه را
دل فرو می‌ریزد و تنها تماشا می‌کنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
ای سحرخیزتر از صبح بیَفشان مویت
که نسیم از دَم گیسوی تو جان می گیرد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
 
تا عهدِ تو دربستم، عهدِ همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان‌ها
 
آنقدر خوشمزه‌ست ، از قلبت نوشتن که
طعمِ تمام شعرهایم مثلِ شیرینی‌ست‌‌
 
تا خارِ غمِ عشقت، آویخته در دامن
کوته‌نظری باشد، رفتن به گلستان‌ها
 
اے صبح چہ زیبا شده‌اے مثل همیشہ
گویا کہ نگارم بہ رُخت چشم گشودہ
 
هزار جهد نودم که سر عشق بپوشم

نبود بر سرآتش میسرم که نجوشم​
 
مَرَنج اگر نشدم مضطرب ز آمدنت
چراغِ دیده نَمی داشت، دیر روشن شد!
 
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی

بکشد زارم ودر شرع نباشد گنهش

حافظ
 
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگرِ خاطر شیدا شده ای...
 
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است
 
عقب
بالا پایین