malihe
مدیر رسمی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
کاربر VIP
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی رمان
پدر با صدای محکمتری پرسید:
- چه خطری؟ این آنتروپی با انرژی غیرعادی چه ربطی به تو دارد؟
مرد ل*بهای از خشکی بهم چسبیدهاش را با زبانش تَر کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:
- ما همچنان در حال تحقیق بر روی تکنیکهای احیا و ترمیم سلولی بودیم. با این هدف که بتونیم گونههای منقرضشده رو برگردونیم و حتی بشر رو از خطراتی که گریبانگیرش شده نجات بدیم. ما کاملاً ناامید شده بودیم؛ تا بالاخره من تونستم یک نوع دگرگونی نادر رو شناسایی کنم که نتایج بیماریهای ژنتیکی رو مهار میکرد، هرچند اثرات جانبی غیرقابل پیشبینی داشت؛ ولی هیولاهای تولید شده رو از این شکل غیرقابل کنترل به موجودات اهلیتری تبدیل میکرد. وقتی کلاوس متوجه این قضیه شد، ورق برگشت و همونطور که میبینید حالا من تنها کسی هستم که میتونه درمان رو پیدا کنه و کلید موفقیت این درمان، شما هستید.
سپس دستش را به سمت پیراهنش برد و با تکان خوردن آن، پدر و الیاس هم اسلحههایشان را بالاتر بردند و خودشان را آماده نشانگیری کردند. او پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون کشید، دفترچهای یادداشت به زمین افتاد و گفت:
- ممکن نیست من زنده بمونم؛ پروفسور، شما آخرین امید من هستید.
آنگاه بدن مرد به شدت شروع به لرزیدن کرد؛ آنگونه میلرزید که گویی باد، شاخههای بلند درختان را به بازی گرفته است. آیریس میتوانست این لرزش را به خوبی حس کند. بالاخره زانوهای مرد خم شد و با صدای هولناکی، مانند کشتی که لنگرهایش را بر زمین میکوبد، به گِل نشست. آیریس دیگر نتوانست وزن او را کنترل کند و با تمام توان تلاش کرد که خود نیز مانند او زمینگیر نشود. پدر و الیاس هردو به سمتشان دویدند، انگار که برای رهایی عزیزی از چنگال مرگ، از یکدیگر سبقت میگیرند.
آیریس زانوهایش را چون تختی برای استراحت دکتر واید فراهم کرد و او نیز چنان آسوده تکیه زده بود که گویی خستگیِ چندین سالهاش را به دستان اطمینانبخش آیریس میسپارد. زمین سرد بود؛ اما بدن دکتر واید چون کورهای در تب میسوخت. سنگینی سرش بر دستان آیریس، چون لهیبی برخاسته از آتش نگرانی و ترس، به پوست او سرایت میکرد. شاید در آن لحظه، او نه تنها خستگی، بلکه تمام رنجهایش را نیز به آیریس میسپرد.
احساس آیریس، مانند کسی بود که تمام انرژیاش ذرهذره از وجودش خارج شده و باری سنگین از اندوه و مسئولیت برایش باقی گذاشته بود. مردی غریبه، مرگ را به جان خریده بود تا بشریت را نجات دهد و در نگاه آیریس، به اسطورهای ناشناس بدل شده بود؛ کسی که به هدف نامأنوسش معنا میبخشید.
دکتر واید نگاه خسته و پژمردهاش را به پدر دوخت، دستش را به سختی بالا آورد و دستهای پدر را که بر بالای سر او روی پنجههای پایش آریه نشسته بود، در دست گرفت و با صدایی خشدار گفت:
- ممنون که پیدایم کردید، داشتم از دیدنتون ناامید میشدم.
نفسش را با درد بیرون داد:
- کلاوس دنبالتونه دکتر، من تا جایی که تونستم از پوشش این آنتروپی استفاده کردم ولی…
- چه خطری؟ این آنتروپی با انرژی غیرعادی چه ربطی به تو دارد؟
مرد ل*بهای از خشکی بهم چسبیدهاش را با زبانش تَر کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:
- ما همچنان در حال تحقیق بر روی تکنیکهای احیا و ترمیم سلولی بودیم. با این هدف که بتونیم گونههای منقرضشده رو برگردونیم و حتی بشر رو از خطراتی که گریبانگیرش شده نجات بدیم. ما کاملاً ناامید شده بودیم؛ تا بالاخره من تونستم یک نوع دگرگونی نادر رو شناسایی کنم که نتایج بیماریهای ژنتیکی رو مهار میکرد، هرچند اثرات جانبی غیرقابل پیشبینی داشت؛ ولی هیولاهای تولید شده رو از این شکل غیرقابل کنترل به موجودات اهلیتری تبدیل میکرد. وقتی کلاوس متوجه این قضیه شد، ورق برگشت و همونطور که میبینید حالا من تنها کسی هستم که میتونه درمان رو پیدا کنه و کلید موفقیت این درمان، شما هستید.
سپس دستش را به سمت پیراهنش برد و با تکان خوردن آن، پدر و الیاس هم اسلحههایشان را بالاتر بردند و خودشان را آماده نشانگیری کردند. او پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون کشید، دفترچهای یادداشت به زمین افتاد و گفت:
- ممکن نیست من زنده بمونم؛ پروفسور، شما آخرین امید من هستید.
آنگاه بدن مرد به شدت شروع به لرزیدن کرد؛ آنگونه میلرزید که گویی باد، شاخههای بلند درختان را به بازی گرفته است. آیریس میتوانست این لرزش را به خوبی حس کند. بالاخره زانوهای مرد خم شد و با صدای هولناکی، مانند کشتی که لنگرهایش را بر زمین میکوبد، به گِل نشست. آیریس دیگر نتوانست وزن او را کنترل کند و با تمام توان تلاش کرد که خود نیز مانند او زمینگیر نشود. پدر و الیاس هردو به سمتشان دویدند، انگار که برای رهایی عزیزی از چنگال مرگ، از یکدیگر سبقت میگیرند.
آیریس زانوهایش را چون تختی برای استراحت دکتر واید فراهم کرد و او نیز چنان آسوده تکیه زده بود که گویی خستگیِ چندین سالهاش را به دستان اطمینانبخش آیریس میسپارد. زمین سرد بود؛ اما بدن دکتر واید چون کورهای در تب میسوخت. سنگینی سرش بر دستان آیریس، چون لهیبی برخاسته از آتش نگرانی و ترس، به پوست او سرایت میکرد. شاید در آن لحظه، او نه تنها خستگی، بلکه تمام رنجهایش را نیز به آیریس میسپرد.
احساس آیریس، مانند کسی بود که تمام انرژیاش ذرهذره از وجودش خارج شده و باری سنگین از اندوه و مسئولیت برایش باقی گذاشته بود. مردی غریبه، مرگ را به جان خریده بود تا بشریت را نجات دهد و در نگاه آیریس، به اسطورهای ناشناس بدل شده بود؛ کسی که به هدف نامأنوسش معنا میبخشید.
دکتر واید نگاه خسته و پژمردهاش را به پدر دوخت، دستش را به سختی بالا آورد و دستهای پدر را که بر بالای سر او روی پنجههای پایش آریه نشسته بود، در دست گرفت و با صدایی خشدار گفت:
- ممنون که پیدایم کردید، داشتم از دیدنتون ناامید میشدم.
نفسش را با درد بیرون داد:
- کلاوس دنبالتونه دکتر، من تا جایی که تونستم از پوشش این آنتروپی استفاده کردم ولی…
آخرین ویرایش توسط مدیر: