تا دهن بسته‌ام از نوش‌لبان می‌برم آزار

من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
 
روزی به پیر مِی‌کده گفتم که عمر چیست
پلکی به روی هم زد و گفتا که هان! گذشت
 
تا کی آن شوخ نظر بر دگری اندازد؟
کاشکی جانب ما هم نظری اندازد

آه از آن خنجر مژگان، که بهر چشم زدن
چاکها در دل خونین جگری اندازد
 
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
 
یار اگر مرهم داغ دل محزون نشود
با چنین داغ دلم خون نشود چون نشود
 
دل به نگاهِ اولین گشت شکار چشم تو
زخمِ دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را
 
آه! از آن ماه مسافر، که نیامد خبرش
او سفر کرده و ما در خطریم از سفرش

رفتم و گریه کنان روز وداعش دیدم
ای خوش آن روز که باز آید و بینم دگرش
 
شکاف سینه‌ام بازست دائم چون درِ رحمت
ولی با رشته ی جان بسته‌ام پای خیالت را
 
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
 
مگو شرط دوام دوستی دوری‌است باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
 
مگو شرط دوام دوستی دوری‌است باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می‌سازد
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
 

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم..
 

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم..
من که دارم در گدایی گنجِ سلطانی به دست

کِی طمع در گردشِ گردونِ دون‌پَرور کنم
 
موی تو در ازای جهان؟ نه …نمیدهم
اما خسیس بودن من از نداری است!
 
تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی
 
یار آنجا و من این جا ، وَه چه باشد گر فلک
یار را این جا رساند ، یا برد آنجا مرا...
 
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

آشنایی‌های آن بیگانه پرور بین، که من
می‌خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
 
ای آنکه در میان دل و جان سرای توست
تو بی خبر ز جانی و جان مبتلای توست
 
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
 
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
 
عقب
بالا پایین