در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

چشمش به صندلی نأنویی افتاد که روزی به پدرشان تعلق داشت و حالا کنار میزی کوچک و قدیمی جا خوش کرده بود. لبخندش پررنگ‌تر شد. روی آن نشست. سقف بالای سرش ترک برداشته بود و از میان شکاف، تکه‌ای از آسمان خاکستری دیده میشد.
او را به یاد خاطره‌ای انداخت.
از میان آن آشوب بالاخره به محل قرنطینه رسیده بودند. هلیکوپتر، آرام در دل دایره‌ای طوسی‌رنگ با حاشیه‌های نارنجی‌رنگ که نشان «H» بزرگی داشت، فرود آمد. باد شدیدِ پره‌ها لباس‌هایشان را به بدن‌شان می‌چسباند، گویی می‌خواست آن‌ها را با خودش ببرد. آیریس، گردن الیاس را محکم گرفته بود، پاهایش را دور کمرش حلقه کرده بود، موهای بلندش در هوا پیچ و تاب می‌خورد، اما لبخندش، گویی تبدیل شدن مادرش به مرده‌ای متحرک را فراموش کرده بود. سرش را بالا گرفت و وقتی الیاس برای محافظت، سرش را روی شانه‌اش خم کرد، آهسته زمزمه کرد:
-‌ داداشی... مامان قول داده بود امشب ستاره‌هارو باهم ببینیم... پس اون کجاست؟
الیاس از خاطره بیرون آمد و دوباره به اتاق نگاه کرد. نگاهش روی میزی قفل شد. دفترچه‌ی مادر، که باز مانده بود؛ با دو انگشتش صفحه‌ای را که جدا شده بود را به سمت خودش چرخاند:
«شاید هدف بعضی آدم‌ها با قدرت خارق‌العاده، نه تغییر دنیا، که محافظت از تنها یک نفر باشه.»
در همان لحظه، با احساس حضور کسی، سرش را بلند کرد.
آدام در چهارچوب در ایستاده بود، با همان حالت چهره‌ی سردش که نقشه‌ی سال‌ها رنج بر آن حک شده بود. جعبه‌ی داروها را محکم در آغو*ش گرفته بود، انگار باری سنگین‌تر از دارو، بر دوش داشت.
بدون حرف، نفسش را سنگین بیرون داد و رو برگرداند. چیزی در ذهن الیاس جرقه زد. او همان پسری بود که در کنار آیریس، بارها و بارها دیده بود.
با شتاب از جا پرید. صندلی نانو غژغژکنان تاب خورد. الیاس به سمت در دوید و گفت:
-‌ آدام؟!
آدام برگشت و با نگاهی سرد و بی‌احساس از او استقبال کرد. الیاس لبخند ناشیانه‌ای زد و گفت:
-‌ البته... اگه اشتباه نکنم، آدام بودی دیگه؟
جوابی نیامد. الیاس دوباره ادامه داد:
-‌ چند وقته آیریس رو می‌شناسی؟
 
اما آدام، سخت‌تر از آن بود که این لحن صمیمی، در دلش نفوذ کند. او هنوز نمی‌دانست که باید الیاس را دوست بداند یا دشمنی خانمان‌سوز. جعبه را محکم‌تر ب*غل کرد و رو برگرداند. الیاس گلویش را صاف کرد و گفت:
-‌ صبر کن... فکر کنم از همه‌چیز خبر داری، نه؟
آدام لحظه‌ای ایستاد. سرش را پایین انداخت، گویی یادش آمده بود چه غمی روی دلش سنگینی می‌کند و شاید در دلش جایی خالی شده بود. به یاد آورد که هیچ‌گاه، آیریس را برای نگرانی و دلتنگی‌اش نسبت به برادر و پدرش درک نکرده بود.
آهسته جعبه را به رهگذری سپرد و با لبخندی تلخ به سمت الیاس برگشت. صدایش خش‌دار و به لحجه‌ای ناخواسته بدل شده بود:
-‌ چهارسالِ توامان، جنگیدیم. خودم دیدم برای پیدا کردن تو و پدرش، چه سختی‌هایی کشید. اون هیچ‌وقت ناامید نشد. ولی من... مدام سرزنشش می‌کردم. من… .
سکوت کرد. شاید خودش هم نمی‌دانست چرا این حرف‌ها را برای او می‌زند. الیاس که آشفتگی‌اش را دید، لبخندی دل‌گرم کننده بر لبش نشاند و دستی به شانه‌اش زد و گفت:
- بهت نگفته که چطور از هم جدا شدیم، ها؟

***
>فصل چهارم: پل حقیقت
»آنچه پیدا و پنهان است!


نور خیره‌کننده‌ای در مرکز اتاق شروع به درخشش کرد. در جایی که الیاس و آدام ایستاده‌ بودند، هوا شروع به لرزیدن کرد و ذرات نور به هم پیوستند و پیکره‌ای سه‌بعدی و شفاف را تشکیل دادند.
الیاس برای لحظه‌ای پلک زد. گرمایی عجیب در فضا پخش شد، گویی چیزی که سال‌ها منجمد مانده، ناگهان شروع به ذوب شدن کرده بود. در همان لحظه، صدای زمزمه‌ای آشنا، بسیار ضعیف، از میان نور به سختی شنیده شد:
-‌ سلام... الیاس...
الیاس گامی به عقب گذاشت. قطره‌ای اشک گوشه‌ی پلک‌هایش را نم‌دار کرد، پیکره‌ی سه‌بعدی با جزئیاتی خیره کننده‌ از چهره‌ای آشنا در مقابلشان ظاهر شد؛ آلیشیا هیل. چشمان آبی-خاکستری مادر، با آن رگه‌های طلایی منحصر به فردش، مستقیماً به او خیره شده بود. صورت سفیدش با خط لبخندی همیشگی مزین بود. موهایش را به همان حالت که همیشه دوست داشت، با مدادی ساده بالای سر جمع کرده بود. او آن‌قدر واقعی به نظر می‌رسید که انگار روح مادر از پس زمان زیباتر از قبل به او خیره شده بود. ل*ب‌های الیاس در بهت، به آرامی تکان خوردند:
-‌ مادر…!
نفس حبث شده‌اش را بیرون فرستاد تا بغض فرو خورده‌اش درهم نشکند، با صدایی لرزان زمزمه کرد:
-‌ تو اینجایی؟ چطوری؟!
 
آخرین ویرایش:
هولوگرام مادر فقط لبخند تلخی زد و پاسخی نداد. نگاهش روی او ثابت مانده بود. الیاس ناخودآگاه دستش را به جلو برد. انگشتانش از میان سینهٔ نورانی هولوگرام گذشتند. هر بار که به ذرات نور نزدیک میشد، آنها مانند کرم‌های شب‌تاب از او می‌گریختند و در فاصله‌ای دورتر دوباره شکل می‌گرفتند.
در همین لحظه، صدای آرام و رباتیک آرورا از سکویی نزدیک به صفحه‌ای پر از مانیتور‌های خاموش به گوش رسید:
-‌ این یک پیام ضبط شده است، الیاس هیل. آلیشیا هیل این هولوگرام را برای توضیح حقایق ضروری تنظیم کرده بود، اما تعامل مستقیم امکان‌پذیر نیست.
آرورا با وقفه‌ای کوتاه ادامه داد:
-‌ برای دسترسی به اطلاعات ذخیره شده و پاسخ به سؤالات شما، به طور پیش‌فرض نیاز به کلمه‌ی کلیدی سیستم است.
الیاس با تردید به آدام نگاه کرد:
-‌ کدوم کلمه‌ی کلیدی؟
دهان آدام مانند کسی که فکش شکسته باشد ‌نیمه‌باز مانده بود، او که همیشه منطق را فریاد می‌زد، اکنون آنچنان با انگشتانش به لبه‌ی میز فلزی پر از برگه‌ها خاک گرفته، چنگ انداخته بود که گویی می‌ترسید زمین زیر پایش ناپدید شود.
الیاس نگاه ناامیدش را از آدام به دکتر الیوت که با لبخندی جاندار به آلیشیا خیره مانده بود، دوخت.
او نیز با حالتی آرام، عینکش را جا به جا کرد و شانه‌ای بالا انداخت؛ گویی پاسخی در کار نبود.
آرورا بدون وقفه ادامه داد:
-‌ همان کلمه‌ای که توسط آلیشیا هیل، برای آغاز این پیام گذاشته شده است. کلیدی برای اثبات حقیقت.
الیاس با درهم‌شکستگی از اینکه نمی‌توانست با مادرش ارتباط برقرار کند، دستش را پایین آورد. نگاهش پر از اندوه به سکوی آرورا دوخته شد. ذهنش به سال‌هایی برگشت که بارها و بارها نبود مادر را برای آیریس توضیح می‌داد. به خواهرش، که حالا در دل آنتروپی بود و هنوز به او احتیاج داشت.
آرورا پیامش را بار دیگر بازگو کرد:
-‌ برای دسترسی به هسته‌ی اطلاعات و فعال‌سازی واحدهای اصلی داده، نیاز به کلمه‌ی کلیدی ورود به سیستم اصلی است.
سپس هولوگرام سخن گفت. صدایش همانطور که الیاس به یاد داشت… گرم اما محکم، با آن زیروبم‌های علمی مخصوص خودش بود:
-‌ چه روز خوبی بود وقتی بزرگ‌ترین پسرم آزمون استخدامی نگهبانی رو قبول شد... .
 
آخرین ویرایش:
الیاس با روزنه‌ی امیدی سرش را بلند کرد و به هولوگرام با هاله‌ی آبی‌رنگ مادر دوخت، ناگهان تصویری در ذهنش نقش بست، مادر با همان لبخند گرمش با شرمی که پس از بلوغ او بینشان سایه افکنده بود و با عشقی که پنهان نمیشد توأم با افتخار دستی روی شانه‌ی او گذاشت وگفت:« تو نگهبان میراث من هستی، الیاس!»
الیاس نفس عمیقی کشید. چشم‌هایش روی هولوگرام مادر ثابت ماند. صدایش، هرچند آرام، اما پر از یقین و عیاری بود که از عمق روحش برمی‌خاست:
-‌ تو نگهبان میراث من هستی... الیاس.
به‌محض این‌که جمله را گفت، هولوگرام با نوری شدیدتر درخشید. آرورا صدایی شبیه تأیید پخش کرد و روند فعال‌سازی داده‌های اصلی آغاز شد.

»یک ساعت قبل:
[ادامه مکالمه الیاس و آدام در زیرزمین...]


آدام با تندی دست الیاس را کنار زد. نگاهش تیز و برنده بود، اخمی عمیق میان ابروهایش سایه انداخته بود. قدمی به عقب کشید و با لحنی خش‌دار و عصبی غرید:
-‌ چی توی کله‌ت می‌گذره، هیل؟
الیاس نفسش را پرصدا بیرون داد و برای لحظه‌ای فکش را به هم فشرد، انگار می‌خواست خودش را آرام کند، اما نتوانست. ابروهایش در هم رفت و با صدایی پر از کلافگی و خشم فروخورده گفت:
-‌ آیریس به کمکمون نیاز داره؛ انتظار نداری همین‌جوری وایستیم و نگاه کنیم که توی شکم یه ملکه آنتروپی زندگی کنه!
آدام پوزخندی عصبی زد، چشم‌هایش را چند ثانیه بست، سپس سرش را به سمت الیاس خم کرد، اما از گفتن حرفش پشیمان شد و بدنش را به جلو پرتاب کرد و شانه‌اش را محکم به شانه‌ی الیاس کوبید، نه آنقدر محکم که بیفتد، اما به اندازه کافی که پیامش را برساند.«کولاک نکن!»
الیاس هم برای آن که تعادلش را از دست ندهد. یک قدم به عقب گذاشت و با بهت به پشت سر آدام، نگاهی گذرا انداخت و پیش خودش فکر کرد که چطور این پسر با آن سن و سال کمش، بی‌آنکه ذره‌ای ترس در رفتارش پیدا باشد، در مقابلش ایستاده بود، و خط و نشان می‌کشید. ل*ب‌هایش بی‌اختیار به لبخندی کوتاه و محو خم شد، اما همان لحظه آن را فرو خورد. تصور این‌که تمام مدت غیبتش کنار آیریس بوده، چیزی شبیه به آرامش، اما آمیخته با حسرتی پنهان در دلش انداخت. چانه‌اش را کمی بالا آورد، شانه‌هایش را صاف کرد و قدمی آرام اما مطمئن برداشت. صدای چکمه‌های چرمی‌اش با هر گام در سکوت سیمانی راهروها می‌پیچید و بازتابش مثل طنین افکارش در سرش می‌چرخید.
در نهایت به راهروهایی قدم گذاشتند که پیش از آن هرگز ندیده بود؛ نور لرزان مشعل‌ها، سایه‌هایی کش‌آمده و کج روی دیوارهای نم‌گرفته می‌انداخت و چهره‌هایشان را در هاله‌ای از وهم و شک فرو می‌برد.
آدام بی‌مقدمه گفت:
-‌ آرورا می‌تونه جوابت رو بده.
الیاس بینی‌اش را بالا کشید:
-‌ آرورا کیه؟



تاپیک عکس شخصیت‌ها رو از دست ندید!
 
آخرین ویرایش:
آدام لحظه‌ای مکث کرد، تلاش کرد دشمنی‌اش را کنار بگذارد و فقط به پیدا کردن آیریس فکر کند:
-‌ آیریس خیلی وقت پیش از یه آزمایشگاه مخفی حرف زد... اولین بار توی خوابش اونجا رو دیده بود. همون‌جا می‌تونه آرورا رو پیدا کنه که هسته‌ی مرکزی اطلاعات...
الیاس بی‌طاقت حرفش را برید:
-‌ می‌خوای بگی یه ربات هوش مصنوعیه؟
آدام که متوجه شد الیاس دنبال اصل مطلب است، گفت:
ـ یه سال پیش تونستیم به قلب پروژه کریوس نفوذ کنیم و بعضی اطلاعات مثل نقشه‌ی راهروهای مخفی رو استخراج کنیم.
الیاس دوباره وسط حرفش پرید:
-‌ شما تونستید همین‌طوری به آزمایشگاه- هفت نفوذ کنید؟!
آدام که صبرش کم‌کم تمام میشد، آب دهانش را قورت داد و با لحنی جدی گفت:
-‌ برنامه این نبود... تا وقتی که آیریس گفت خوابت رو دیده.
الیاس ناباورانه پرسید:
-‌ خواب من؟
آدام سریع و بی‌وقفه ادامه داد:
-‌ بله، اون قدرت رویابینی داره. ما هم اولش باور نکردیم، تا وقتی که تونست خائن‌های اصلی سازمان ارباب تاریکی (جوناس) رو لو بده.
الیاس مثل بچه‌ای کنجکاو پرسید:
-‌ قدرت رویابینی؟! ارباب تاریکی یه اسم واقعیه یا شوخیه؟
این بار آدام محکم ایستاد و افسار گفتگو را به دست گرفت:
-‌ خودت گفتی وقت برای نجات آیریس نداریم. پس این همه سؤال نکن و عجله کن.
الیاس بالاخره سکوت کرد و بعد با صدایی آرام‌تر پرسید:
-‌ داریم کجا می‌ریم؟
آدام همان‌طور که لحنش را حفظ می‌کرد، گفت:
- باید اون آزمایشگاه لعنتی رو پیدا کنیم و برای ورود بهش... به یه نفر دیگه نیاز داریم.
نگاه کوتاهی به الیاس انداخت و ادامه داد:
-‌ دکتر الیوت.
الیاس با قدم‌های بلندتر جلو رفت تا بتواند نگاهش را بگیرد. ابروهایش بالا رفته و چهره‌اش پر از تردید بود:
-‌ دکتر الیوت... .
 
آخرین ویرایش:
آدام لحظه‌ای در ذهنش دنبال واژه‌های درست گشت، سپس نیم‌نگاهی سرد به الیاس انداخت و با تکان سری کوتاه پاسخ داد:
-‌ سال‌ها پیش، مسئول بخش تلفیق قطعات هوش مصنوعی پروژه NRDC بوده. تنها کسیه که می‌تونه آرورا رو کامل فعال کنه... شاید کلید اون آزمایشگاه رو بهمون بده. الآن باید بریم پناهگاه جوناس.
چند لحظه سکوت، فقط صدای قدم‌هایشان در راهروهای تاریک طنین انداخت. الیاس آهسته گفت:
-‌ قبلا اسمش رو شنیدم... فکر کنم از آشناهای مادرم بوده. چطور پیداش کنیم؟ و مهم‌تر از اون... چطور می‌تونه کمک کنه؟
آدام ناگهان ایستاد. برگشت و نور کم‌رمق مشعل سایه‌ای تیز روی صورتش انداخت. با لحنی سرد و صریح گفت:
-‌ اون نمی‌تونه حرف بزنه.
الیاس جا خورد. سرش را کج کرد و ناباورانه پرسید:
-‌ چی گفتی؟
آدام دوباره به راه افتاد و صدایش مثل قصه‌گویی تاریک در راهروها پیچید:
-‌ برای این‌که مجبور نشه چیزی لو بده... یک بالون سرب رو سرکشیده و خودش رو لال کرده تا هیچ‌کس نتونه ازش اطلاعات بگیره.
الیاس اول ناباورانه خیره ماند، بعد پوزخندی بی‌صدا و مبهوت روی لبش نقش بست و با تکان دادن سرش، انگار که از جنون محض موقعیت لذت برده باشد، زمزمه کرد:
-‌ کدوم دیوونه‌ای این کارو باخودش می‌کنه؟!
آخرین واژه‌هایش همچون بخار گرمی از دهانش بیرون می‌آمد و محو میشد؛ همان لحظه سایه‌ای غول‌آسا و سهمگین، سرد و تاریک چون پرده‌ای سنگین، بر شانه‌هایش افتاد.
بوی گندیده‌ی مس و خونِ کهنه، مثل طنابِ داری دور گلویش پیچید. سرمایی خزنده از مهره‌های گردنش پایین لغزید. احساسی آشنا از ترس، بی‌اراده تکانش داد و وادارش کرد بچرخد.
خودش بود؛ همان زنی که در میدان نبرد فقط به اندازه‌ی یک پلک زدن دیده بودش. حالا در این تاریکی، چون شبحی از کابوس‌های فراموش‌شده رخ نموده بود.
موهای سفیدش، همچون تارهای بلورین یخ، در نور لرزان مشعل‌ها می‌درخشید. چشم‌هایش پشت عینک ته‌استکانی پنهان بود و الیاس می‌توانست در انعکاس آن، تصویر خودش را ببیند. پیش‌بند چرمی‌اش، که حالا بیشتر به پوست کنده‌شده شباهت داشت، لکه‌های تازه‌ی خون را به خود می‌مکید. هر قطره که به زمین می‌چکید، چون ضربه‌ای چکش‌وار بر سندان سکوت فرود می‌آمد.
الیاس نفس حبس‌شده‌اش را بیرون داد و دهان باز کرد، اما آدام فرصت سخن گفتن را از او گرفت و با همان بی‌اعتنایی سرد و همیشگی‌اش، بی‌آن‌که چشمش را از خط مستقیم منحرف کند، آهسته گفت:
ــ سلام، دکتر.
زن، فقط سرش را به آرامی تکان داد. نه تأیید، نه انکار. از کنارشان گذشت و بدون آن‌که هیچ اثری از حضورش باقی بگذارد، در تاریکی راهرو محو شد؛ گویی اصلاً آن‌جا نبوده است. الیاس و آدام در سکوتی محض به دنبالش روانه شدند. تنها صدای گام‌هایشان بود که پژواک‌کنان در راهروهای تاریک می‌پیچید.
 
آخرین ویرایش:
به‌یکباره از اعماق تاریکی، صدای خش‌دار یک صفحه‌ی گرامافون قدیمی برخاست و ملودی بلوزی غمگین و سنگین، فضای مرده‌ی تونل‌ها را پر کرد. هر نت، وزنی از تنهایی و یأس را با خود حمل می‌کرد. سپس صدای واضح ترومپتی زنگ‌زده با نت‌هایی کمی خمیده به گوش رسید؛ گویی نوازنده، در لحظه‌ی مرگ، این ملودی را ثبت کرده باشد.
آواز خواننده‌ای ناشناس، با لهجه‌ای غریب و زمانی دور، بر سنگ‌های سرد راهروها می‌لغزید و در گوش‌ها می‌نشست؛ ترانه‌ای که انگار برای مردگان سروده شده بود. صدایش در ابتدا شبیه پارچه‌ای پاره می‌آمد. زنی؟ مردی؟ تشخیص جنسیت ناممکن بود. صدای بم و خش‌دارش، چون آهی از ته چاه، در فضا می‌پیچید. به دنبال آن صدا مسیر خود را به سوی عمق پناهگاه ادامه دادند، جایی که نوای غریب موسیقی هر لحظه واضح‌تر میشد و نور کم‌جان مشعل‌ها دیگر نمی‌توانست تاریکی را عقب براند.
سرانجام از تاریکی راهرو بیرون آمدند و به فضایی سوله مانند با دیوارهای بتنی بره*نه و سقفی پوشیده از لوله‌های درهم‌تنیده رسیدند. نور کم‌فروغ مشعل‌ها و لامپ‌های فلورسنت قدیمی، سایه‌های دراز و کج‌ومعوجی بر انبوهی از تجهیزات و جعبه‌های فلزی می‌انداخت. در گوشه‌ای دیگر، روی تخت چوبی منبت‌کاری‌شده و کهنه‌ای که گویی از دل خرابه‌های یک سلطنت فراموش‌شده بیرون کشیده شده بود، جوناس نشسته بود. قامتش خسته و خمیده و چهره‌اش در سایه‌ها زخمی و خشن به نظر می‌رسید. او در سکوت، سیگار نیم‌سوخته‌ای را میان انگشتانش می‌چرخاند و با زبانی که الیاس نمی‌فهمید، غرولندکنان با خودش یا شاید با ارواح گذشته بلندبلند سخن می‌گفت؛ شاید هم این زبان، زبان مادری‌اش بود. گاهی در هوا مشت می‌پراند و عربده می‌کشید.
نخست آدام وارد شد و الیاس با تردید قدم بعدی را برداشت. دکتر الیوت، بی‌آن‌که اعتنایی به حرف‌های جوناس یا حضور آدام و الیاس نشان دهد، از کنار گرامافون گذشت و مستقیم به سمت میزی در گوشه‌ی دیگر اتاق رفت. روی میز، لاشه‌ی یک کیمرای دو سر و جهش‌یافته بی‌جان افتاده بود.
با صدای کشیده شدن چاقو بر سوهانِ سنگی، نگاه الیاس از روی لاشه به سمت دکتر الیوت کشیده شد. وقتی نگاه‌شان تلاقی کرد، الیوت با حرکاتی بی‌نقص و دقیق، شروع به بریدن لاشه کرد. الیاس از حرکتش جا خورد و اندکی عقب رفت. همچنان که بی‌وقفه و سرد، موجود را کالبدشکافی می‌کرد، نگاهش گاه‌به‌گاه به سمت الیاس بازمی‌گشت؛ انگار که در سکوت چیزی را از او مطالبه می‌کند.
جوناس که متوجه حضور تازه‌واردها شد، اخمش عمیق‌تر شد و صدایش را با خشمی فروخورده بالاتر برد:
ــ باز یکی رو کشوندی این‌جا، آدام؟ قراره پناهگاه من بشه هتل ³ آنتاگونیست‌ها؟!
بعد نگاهش را به الیاس انداخت و با لحنی مسخره و خشک ادامه داد:
ــ اون بردلی شارلاتان به اندازه‌ی کافی دردسر درست نکرده بود؟ حالا یکی دیگه قراره جاسوس تازه‌تون بشه؟ یا این‌که غذای بعدی سگ‌هام رو با خودت کشوندی آوردی این‌جا؟!
صدای فریاد خسته‌ی خواننده با عربده‌های جوناس درهم خزید الیاس که وضعیت را رو به انفجار می‌دید، قدمی جلو برداشت، دستش را به‌نشانه‌ی صلح دراز کرد و گفت:
-‌ شما باید جوناس باشید، من الیاس هیل هستم برادر آیریس، شاید شروع خوبی نداشتیم پس….


موسیقی: Bessie-Smith-St-Louis-Blues
3.آنتاگونیست: شخص یا شرایطی و جریانی که خلاف قهرمان قصه عمل می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
جوناس با دو انگشت، ته‌مانده‌ی سیگارش را بر لبه‌ی چوبی تخت خاموش کرد. جرقه‌ای سرخ در تاریکی جَست و دودی تلخ در هوای سرد و سنگین سوله پخش شد. آرام و با وزنی محسوس از جا برخاست؛ قامتش اگرچه کمی خمیده، اما هنوز سایه‌ای سنگین بر فضای خفه‌کننده‌ی سوله می‌انداخت.
الیاس که دریافته بود نزدیک شدن به او آن‌قدرها هم آسان نیست، دستش را به میان موهای پرپشت و ابریشمی‌اش فرو برد، این تلاشی ناخودآگاه برای پنهان کردن آشفتگی درونی‌اش بود، پس تمام‌قد ایستاد، سرش را بالا گرفت و با نگاهی که می‌خواست قوی به نظر برسد، اما هنوز لرزشی از تردید در آن بود، لبخندی کمرنگ به رویش پاشید و گفت:
-‌ باید بدونی هیچ‌وقت اون ضربه به مچ دست رو فراموش نمی‌کنم، واقعاً حرفه‌ای بود.
جوناس با حاضر جوابی در مقابلش غرید، صدایش در فضای سوله پژواک انداخت و گوش‌خراش به نظر می‌رسید:
-‌ توهم باید بدونی، در نبود آیریس، برای من فقط یه جاسوس لعنتی هستی… کابوی!
آدام که به میز الیوت تکیه داده بود، بی‌اعتنا به تنش رو به رشد میان آن دو، با حرکات منظم تیغه‌ی چاقویش را روی سنگ تیز می‌کرد. نور بی‌روح فلورسنت روی لبه‌ی براق چاقو می‌لغزید و هر چرخش دستش جرقه‌ای سرد و بی‌جان بر فلز می‌پراکند. بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد، با صدایی صاف و بریده گفت:
-‌ تو همیشه به همه شک داشتی.
جوناس پوزخند زد و با حالتی اغراق‌آمیز دست‌هایش را در هوا تکان داد، انگار که در برابر هیئتی نامرئی از خودش دفاع می‌کند:
-‌ تو خودتم قبول داشتی که هیچ‌وقت نمیشد به یه خواب مسخره اعتماد کرد.
آدام پوزخند بی‌حوصله‌ای تحویلش داد و گفت:
-‌ آره… ولی حداقل وانمود نکردم بهش باور دارم و از پشت بهش خنجر بزنم!
جوناس با طعنه گوشه‌ی لبش را خم کرد و غرید:
-‌ کدوم خنجر، من فقط می‌خواستم شر اون بردلی رو کم کنم.
آدام که ادامه‌ی این بحث را بی‌نتیجه و بی اساس دیده بود فقط گفت:
-‌ تو بهش مدیونی… .
سکوت بر فضا چیره شد؛ سکوتی که تنها صدای خش‌خش گرامافون آن را می‌شکست. سپس الیوت روی شانه‌ی آدام ضربه‌ای کوبید، ضربه‌ای سبک اما محکم، که توجه آدام را از چاقویش گرفت. با حرکات تند و دقیق دستش چیزی گفت. جوناس، با چشمانی که هنوز بدبینی در آن‌ها موج می‌زد، به سمت میز حرکت کرد:
-‌ تو نمی‌تونی بهش اطلاعات بدی، من… بهش شک دارم.
 
آخرین ویرایش:
الیاس که مدتی بود با دهان نیمه‌باز گفت‌وگویشان را دنبال می‌کرد، بالاخره کلافه شد و با صدایی گرفته گفت:
-‌ جاسوس؟ دارید راجع به کی حرف می‌زنید؟ من؟
هر سه لحظه‌ای به سکوت فرو رفتند و نگاهی معنادار به او انداختند. سرانجام آدام گفت:
-‌ ما دیدیم چطور با نیروانا همکاری می‌کردی!
الیاس نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و با لحنی قاطع گفت:
-‌ اونا آدمای بدی نیستن.
آدام بی‌درنگ پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
الیاس با تردید، من‌من‌کنان پاسخ داد:
-‌ چون… من و از آزمایشگاه نجات دادن.
خنده‌ی ناگهانی جوناس و آدام، خشک و کوتاه، در سوله پیچید؛ آنگاه جوناس با تمسخری آشکار پرسید:
-‌ از آزمایشگاهی که خودشون اسیرت کردن؟!
دوباره هر دو خنده‌ای تلخ، کمی بلندتر و زهرآگین‌تر از قبل سر دادند. الیاس با اخمی عمیق بین ابروهایش، گفت:
-‌ اون فقط یک پوشش بود.
الیوت با حرکت دستش چیزی گفت و جوناس ترجمه کرد:
-‌ می‌گه… فقط می‌خواستن باور کنی، طرف تو هستن.
الیاس با ناباوری گفت:
-‌ چرا باید همچین کاری بکنن؟
جوناس با تأکید به سمتش اشاره کرد، انگار می‌خواست حرفش را توی صورت او بکوبد:
-‌ چون تو کلید این ماجرایی!
الیاس چند قدم محکم به سمت میز برداشت، صدای کفش‌هایش روی کف بتنی سوله پیچید. چشم در چشم الیوت شد و با صدایی کمی لرزان پرسید:
-‌ حرفت رو واضح‌تر بگو... .
 
آخرین ویرایش:
الیوت با سر به آدام اشاره کرد و آدام، همان‌طور که چاقویش را با دستمال پاک می‌کرد و در غلافش جا می‌داد، گفت:
-‌ یه سری اطلاعات هست که مادرت قبل از مرگش طبقه‌بندی کرده و هرکدوم رو به یک محافظ سپرده.
الیاس با تعجب به آدام نگاه کرد و با لحنی آمیخته به تمسخر و ناباوری پرسید:
-‌ یعنی میگی یه سری اطلاعات بهم داده که خودم ازشون خبر ندارم؟
آدام شانه‌ای بالا انداخت و با حرکتی که بی‌تفاوتی‌اش را فریاد می‌زد گفت:
-‌ مگه وقتی می‌گفتم آیریس یه آزمایشگاه مخفی پیدا کرده، اصلا فرصت دادی بگم که خودش گفته کلید اطلاعات اون آزمایشگاه دست توئه؟
الیاس سرش را پایین انداخت و با خنده‌ای کوتاه و خسته زیر ل*ب گفت:
-‌ دارید مسخره‌بازی درمیارید.
جوناس غرولندی کرد و با صدایی خش‌دار گفت:
-‌ فکر کردی ما این‌قدر بیکاریم که بیایم و تو رو سر کار بذاریم؟
الیاس چشم‌هایش را بست، گویی می‌خواست خود را از سنگینیِ جو و بارِ کلمات رها سازد. ناگهان با خشمی پنهان گفت:
-‌ آرورا کجاست؟
وقتی کسی پاسخی نداد این‌بار با فریاد حرفش را تکرار کرد، رو به آدام ادامه داد:
-‌ تو گفتی… یه ربات هوش مصنوعیه که می‌تونه اطلاعات اون آزمایشگاه رو استخراج کنه.
جوناس که از لحن حق‌به‌جانب الیاس کفری شده بود، صورتش قرمز شد و رگ‌های گردنش برجسته شد. با عصبانیت گفت:
- اگه می‌تونست، دیگه نیازی به تو نداشتیم… کابوی!
الیاس نگاهش را به سمت الیوت چرخاند و با چشمانی پر از انتظار پرسید:
-‌ حالا اون آزمایشگاه کجاست؟
وقتی الیوت سری به نشانه‌ی ندانستن تکان داد، الیاس سرش را آهسته و با حالتی قطعی پایین آورد. خنده‌های پیوسته و کوتاهی سر داد و بعد، عصبانی‌تر شد، صدایش از سر ناامیدی اوج گرفت:
-‌ یعنی چی؟ نمی‌خوای بگی یا خودت هم نمی‌دونی؟
آدام به میان آمد و گفت:
-‌ ما نمی‌دونیم. این گفت و گو همین‌جا باید تموم بشه قبل این که افراد نیروانا به نبودمون شک کنن.
در همان لحظه، گرامافون ناگهان در گلویش شکست و ملودی بلوز در هاله‌ای از خش‌خش خاموش شد.
پیش از آنکه کلمات آدام در سکوت سوله گم شوند، صدای سوت‌های منقطع و بریده‌بریده به‌صورت پیامی رمزی از عمق سالن پژواک انداخت.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین