حرف پدر، مثل سیلی داغی برصورت الیاس نشست و خون را به سمت گونههایش کشاند، به سرعت پوستهی آرامشش ترک برداشت و خروشید:
- چرا حالا؟ چرا بعد از این همه سال که قبولش نکردی؟ همین الان؟!
پدر نامش را با اضطراب و خواهش چندین بار صدا زد تا او را آرام کند. الیاس با تأمل نگاه خشمگین و عصبانیاش را به پدر دوخت که برای بار آخر صدایش زد و زمزمه کرد:
- الیاس؟ تو متوجه نیستی. آیریس خیلی خطرناکه! اون شبی که تونستیم از آنتروپی جون سالم بهدر ببریم. اون بود که ملکه رو کنترل میکرد.
الیاس از شنیدن این جمله یخ زد. همهچیز روشن شد، یا دستکم فکر میکرد روشن شده. صدایش آرام آغاز شد و به فریادی بدل گشت:
- تو بهش آسیب زدی، با رها کردنش توی شکم یک موجود بالدار غولپیکر!
فریاد پدر قلبش را لرزاند.
- اون دختر منم هست.
همان لحظه سکوت سنگینی مرز میانشان را مشخص کرد. مرزی از ملامت و حسرت، پدر با لحنی کجدار و مریز ادامه داد:
- من نمیتونستم هر دو بچهام رو از دست بدم. تو میتونی منو قضاوت کنی، ولی اون شب مجبور بودم بین تو و آیریس یکی و انتخاب کنم. آیریس… خودم دیدم که چطور اون موجود اثیری مطیع و فرمانبردارش بود.
دستی به تَهریشهای نامرتبش کشید و گفت:
- اون موقع فهمیدم که اون، مثل هرگونهی دیگهای وقتی به بلوغ برسه، قدرتهاش رو هم تکمیل میکنه. برای همین اینجا موندم تا اون رو زیر نظر بگیرم… .
آب دهانش را قورت داد و با چشمانی براق از قطره اشکی پنهان گفت:
- گناه من این بود که نباید میذاشتم به هیچ قیمتی آلیشیا اون آزمایشها رو ادامه بده. تموم اون ماجراها فقط به خاطر خودخواهی من بود که... .
الیاس قدمی به سمتش برداشت. کف پوتینهایش، روی سطح اپوکسی صیقلیِ رصدخانه، لیز خورد و صدایی کشیده و چسبناک ایجاد کرد. انعکاس صورتش روی کفپوش آیینهای آن موج میزد، گویی زیر پاهایش مردابی از حقایق تحریفشده قرار داشت. با ناباوری پرسید:
- نکنه واقعاً تو اون رو کشتی؟ مرگ آلیشیا به خاطر تو بود؟!
صدایش در فضای خالی رصدخانه چندبار تکرار شد، انگار دیوارها هم در این اتهام شریک بودند.
جاناتان تکانی خورد. رگهای گردنش برجسته شده بودند، انگار میخواست فریادی را که در گلویش حبس شده، رها کند. بالاخره صدایی از گلویش بیرون پرید، اما جز عجز چیزی در آن نبود:
- نه!
اینبار الیاس قصد کوتاه آمدن را نداشت و نمیخواست جلوی خشمش را بگیرد. او واقعا میخواست استخوانهای صورت جاناتان را خرد کند.
- سعی نکن بازیم بدی.
جاناتان کف دو دستش را به حالت تسلیم روبه روی سینهاش بالا برد و کمی به جلو خم شد، گویی میخواست با تمام وجودش این اتهام را از خود دور کند. صدایش شکست، مثل کودکی که برای آخرین بار التماس میکند:
- نه! تو داری اشتباه میکنی، الیاس! ما فقط… .
صدای آرورا در فضای رصدخانه مانند ناقوسی پایان جدالشان را اعلام کرد:
- پیام ۰۰۷۴ آمادهی پخش است. شروع تا چند ثانیهی دیگر… .
	
	
				
			- چرا حالا؟ چرا بعد از این همه سال که قبولش نکردی؟ همین الان؟!
پدر نامش را با اضطراب و خواهش چندین بار صدا زد تا او را آرام کند. الیاس با تأمل نگاه خشمگین و عصبانیاش را به پدر دوخت که برای بار آخر صدایش زد و زمزمه کرد:
- الیاس؟ تو متوجه نیستی. آیریس خیلی خطرناکه! اون شبی که تونستیم از آنتروپی جون سالم بهدر ببریم. اون بود که ملکه رو کنترل میکرد.
الیاس از شنیدن این جمله یخ زد. همهچیز روشن شد، یا دستکم فکر میکرد روشن شده. صدایش آرام آغاز شد و به فریادی بدل گشت:
- تو بهش آسیب زدی، با رها کردنش توی شکم یک موجود بالدار غولپیکر!
فریاد پدر قلبش را لرزاند.
- اون دختر منم هست.
همان لحظه سکوت سنگینی مرز میانشان را مشخص کرد. مرزی از ملامت و حسرت، پدر با لحنی کجدار و مریز ادامه داد:
- من نمیتونستم هر دو بچهام رو از دست بدم. تو میتونی منو قضاوت کنی، ولی اون شب مجبور بودم بین تو و آیریس یکی و انتخاب کنم. آیریس… خودم دیدم که چطور اون موجود اثیری مطیع و فرمانبردارش بود.
دستی به تَهریشهای نامرتبش کشید و گفت:
- اون موقع فهمیدم که اون، مثل هرگونهی دیگهای وقتی به بلوغ برسه، قدرتهاش رو هم تکمیل میکنه. برای همین اینجا موندم تا اون رو زیر نظر بگیرم… .
آب دهانش را قورت داد و با چشمانی براق از قطره اشکی پنهان گفت:
- گناه من این بود که نباید میذاشتم به هیچ قیمتی آلیشیا اون آزمایشها رو ادامه بده. تموم اون ماجراها فقط به خاطر خودخواهی من بود که... .
الیاس قدمی به سمتش برداشت. کف پوتینهایش، روی سطح اپوکسی صیقلیِ رصدخانه، لیز خورد و صدایی کشیده و چسبناک ایجاد کرد. انعکاس صورتش روی کفپوش آیینهای آن موج میزد، گویی زیر پاهایش مردابی از حقایق تحریفشده قرار داشت. با ناباوری پرسید:
- نکنه واقعاً تو اون رو کشتی؟ مرگ آلیشیا به خاطر تو بود؟!
صدایش در فضای خالی رصدخانه چندبار تکرار شد، انگار دیوارها هم در این اتهام شریک بودند.
جاناتان تکانی خورد. رگهای گردنش برجسته شده بودند، انگار میخواست فریادی را که در گلویش حبس شده، رها کند. بالاخره صدایی از گلویش بیرون پرید، اما جز عجز چیزی در آن نبود:
- نه!
اینبار الیاس قصد کوتاه آمدن را نداشت و نمیخواست جلوی خشمش را بگیرد. او واقعا میخواست استخوانهای صورت جاناتان را خرد کند.
- سعی نکن بازیم بدی.
جاناتان کف دو دستش را به حالت تسلیم روبه روی سینهاش بالا برد و کمی به جلو خم شد، گویی میخواست با تمام وجودش این اتهام را از خود دور کند. صدایش شکست، مثل کودکی که برای آخرین بار التماس میکند:
- نه! تو داری اشتباه میکنی، الیاس! ما فقط… .
صدای آرورا در فضای رصدخانه مانند ناقوسی پایان جدالشان را اعلام کرد:
- پیام ۰۰۷۴ آمادهی پخش است. شروع تا چند ثانیهی دیگر… .
			
				آخرین ویرایش: 
			
		
	
								
								
									
	
		
			
		
	
								
							
							 
	 
                
                 
 
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		 
			
		
		
		
	
	
			
		