در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

حرف پدر، مثل سیلی داغی برصورت الیاس نشست و خون را به سمت گونه‌هایش کشاند، به سرعت پوسته‌ی آرامشش ترک برداشت و خروشید:
-‌ چرا حالا؟ چرا بعد از این همه سال که قبولش نکردی؟ همین الان؟!
پدر نامش را با اضطراب و خواهش چندین بار صدا زد تا او را آرام کند. الیاس با تأمل نگاه خشمگین و عصبانی‌اش را به پدر دوخت که برای بار آخر صدایش زد و زمزمه کرد:
-‌ الیاس؟ تو متوجه نیستی. آیریس خیلی خطرناکه! اون شبی که تونستیم از آنتروپی جون سالم به‌در ببریم. اون بود که ملکه رو کنترل می‌کرد.
الیاس از شنیدن این جمله یخ زد. همه‌چیز روشن شد، یا دست‌کم فکر می‌کرد روشن شده. صدایش آرام آغاز شد و به فریادی بدل گشت:
-‌ تو بهش آسیب زدی، با رها کردنش توی شکم یک موجود بالدار غول‌پیکر!
فریاد پدر قلبش را لرزاند.
-‌ اون دختر منم هست.
همان لحظه سکوت سنگینی مرز میان‌شان را مشخص کرد. مرزی از ملامت و حسرت، پدر با لحنی کج‌دار و مریز ادامه داد:
-‌ من نمی‌تونستم هر دو بچه‌ام رو از دست بدم. تو می‌تونی منو قضاوت کنی، ولی اون شب مجبور بودم بین تو و آیریس یکی و انتخاب کنم. آیریس… خودم دیدم که چطور اون موجود اثیری مطیع و فرمان‌بردارش بود.
دستی به تَه‌ریش‌های نا‌مرتبش کشید و گفت:
-‌ اون موقع فهمیدم که اون، مثل هرگونه‌ی دیگه‌ای وقتی به بلوغ برسه، قدرت‌هاش رو هم تکمیل می‌کنه. برای همین این‌جا موندم تا اون رو زیر نظر بگیرم… .
آب دهانش را قورت داد و با چشمانی براق از قطره اشکی پنهان گفت:
-‌ گناه من این بود که نباید می‌ذاشتم به هیچ قیمتی آلیشیا اون آزمایش‌ها رو ادامه بده. تموم اون ماجرا‌ها فقط به خاطر خودخواهی من بود که... .
الیاس قدمی به سمتش برداشت. کف پوتین‌هایش، روی سطح اپوکسی صیقلیِ رصدخانه، لیز خورد و صدایی کشیده و چسبناک ایجاد کرد. انعکاس صورتش روی کف‌پوش آیینه‌ای آن موج می‌زد، گویی زیر پاهایش مردابی از حقایق تحریف‌شده قرار داشت. با ناباوری پرسید:
-‌ نکنه واقعاً تو اون رو کشتی؟ مرگ آلیشیا به خاطر تو بود؟!
صدایش در فضای خالی رصدخانه چندبار تکرار شد، انگار دیوارها هم در این اتهام شریک بودند.
جاناتان تکانی خورد. رگ‌های گردنش برجسته شده بودند، انگار می‌خواست فریادی را که در گلویش حبس شده، رها کند. بالاخره صدایی از گلویش بیرون پرید، اما جز عجز چیزی در آن نبود:
-‌ نه!
اینبار الیاس قصد کوتاه آمدن را نداشت و نمی‌خواست جلوی خشمش را بگیرد. او واقعا می‌خواست استخوان‌های صورت جاناتان را خرد کند.
-‌ سعی نکن بازیم بدی.
جاناتان کف دو دستش را به حالت تسلیم روبه روی سینه‌اش بالا برد و کمی به جلو خم شد، گویی می‌خواست با تمام وجودش این اتهام را از خود دور کند. صدایش شکست، مثل کودکی که برای آخرین بار التماس می‌کند:
-‌ نه! تو داری اشتباه می‌کنی، الیاس! ما فقط… .
صدای آرورا در فضای رصدخانه مانند ناقوسی پایان جدالشان را اعلام کرد:
-‌ پیام ۰۰۷۴ آماده‌ی پخش است. شروع تا چند ثانیه‌ی دیگر… .
 
آخرین ویرایش:
[پیام۰۰۷۴ - ۱/۲/۲۰۴۸ - ساعت ۱۶:۱۶]
از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق، پرتوهای طلایی‌رنگ غروب خورشید، اتاق را فرا گرفته بودند. پرده‌ی سفید با هر وزشِ باد، حرکت می‌کرد. سایه‌های مستطیلی حصار آجری، برسطح پرچینِ خاکستری افتاده بود. چراغ مطالعه‌ی روی میز، حلقه‌ی محدودی از نور زرد را روی سطح چوب افرا می‌پاشید و باقی اتاق نیمه‌تاریک می‌ماند. در کنج دیوار، دوربین حبابی‌شکل بی‌حرکت ایستاده بود، با نوری قرمز رنگ در مرکز لنزش، تمام حرکات آلیشیا را زیر نظر داشت.
پشت میز چوبی افرا، آلیشیا چارچوب لاغرش را در صندلی اداری فرو برده بود. پیراهن سفید خانگی‌اش، چون کفنی نازک، روی پاهایش کشیده بود، با این‌حال همچنان قسمتی از شلوار طرح‌دارش، با گل‌های وحشی کوچک، دیده میشد؛ پاهایش را در آغو*ش کشیده بود و با دست راستش خودنویس مشکی رنگش را محکم در دست گرفته بود. جمله‌ای نوشت:« شاید هدف بعضی آدم‌ها با قدرت خارق‌العاده، تغییر دنیا نباشه، بلکه محافظت از یک نفر باشه.» سپس دفترچه چرمی با رنگ بژ را بست، به لبه‌ی میز تکیه داد و نفسش را به سختی فرو داد. سرفه‌ای خشک و عمیق از سینه‌اش بیرون آمد، با انگشتانش عرق سرد روی پیشانی و گردنش را پاک کرد. به سمت میز وسط اتاق رفت و پارچ خالی را برداشت و از اتاق خارج شد. در سالن، آیریس روی مبل‌ها می‌پرید و دوبی سگ قهوه‌ای رنگش، با دندان کنترل تلویزیون را گرفته بود.
ناگهان صفحه روشن شد. تصاویر، پشت سرهم و بی‌وقفه، جابه‌جا می‌شدند، صدای جیغ، صدای آژیر آمبولانس‌ها و ماشین‌های شعله‌ور، چهره‌های دودگرفته‌ و خاکستری مردمی که درحال گریه بودند‌. آلیشیا به سمت سینک رفت لیوان شیشه‌ای را برداشت و به سمت آب سرد کن برگشت. چندین بار دیگر شبکه تغییر کرد و گویی تمام آن‌ها فقط یک خبر را پوشش می‌دادند.
صدای گوینده لحظه‌ای در اتاق به تأخیر افتاد:« دیروز، در کاخ صورتیِ شیگان‌سیتی، مردی به نام استارک واید…» و دوباره شبکه تغییر کرد.
انگشتان آلیشیا با شنیدن نام استارک سُست شد، لیوان از دستش افتاد و با صدایی کرکننده به هزار تکّه بدل شد. سرش را با وحشت به سمت تلویزیون برگرداند، چشم‌هایش روی صفحه‌ای که حالا تغییر کرده بود، ثابت ماند.
آلیشیا که انگار توان ایستادن نداشت، با پاهای لرزان حرکت کرد. پای چپش به لبه‌ی میز آشپزخانه گیر کرد، اما بدون اینکه مکثی کند، لنگان‌لنگان خودش را به آیریس رساند. او تلاش کرد با صدایی که از ترس در گلویش می‌لرزید، آیریس را مجاب کند و کنترل را از دهان دوبی بگیرد:
-‌ عزیزم… من باید اون شبکه رو ببینم، برو توی اتاقت با دوبی بازی کن، مامان یه ذره دیگه میاد پیشت تا باهم ستاره‌هارو ببینیم. باشه؟!
آیریس، با کمی نارضایتی اما با خنده‌ای شیرین و شیطنت از روی مبل پرید، عقب‌عقب رفت و به سرعت به سمت پله‌ها دوید و دوبی هم پارس‌کنان کنترل را انداخت و به‌دنبالش سرازیر شد.
آلیشیا با سرفه‌های خونین، کنترل را دوباره به دست گرفت و شبکه را عوض کرد. گوینده با مهارت و بدون وقفه ادامه داد:
«استارک واید، بنیان‌گذار کمپانی روبوتِک، پسر پرفسور والتر واید از سران کلاوس. دیروز پس از دستگیری، اعتراف کرد که شیوع این ویروس از آزمایشگاهی واقع در شهرقدیمی آغاز شده. آن‌ها برای جلوگیری از پیشرفت این ویروس، تصمیم به نسل‌کشی گرفتند، مردم این شهر اغلب زاغه‌نشین بودند…»
اخبار همچنان ادامه داشت.
 
آخرین ویرایش:
آلیشیا صدای تلویزیون را تا انتها بالا برد، گویی می‌خواست صدای نفس‌های خش‌دارش را در آن گم کند. گلویش می‌سوخت، هر سرفه مثل شعله‌ای تازه در سینه‌اش زبانه می‌کشید و وجودش را به لرزه می‌انداخت. پشتش به دیوار سرد چسبید، قدم‌هایش را یکی پس از دیگری، با تکیه بر آجرها، به جلو می‌کشید. سرش گیج می‌رفت، کف اتاق زیر پاهایش موج برمی‌داشت. با دستانی بی‌قرار، کشوها را یکی‌یکی بیرون کشید، محتویاتشان را به‌هم ریخت. اما با دیدن بسته‌های خالی دارو، صورتش رنگ باخت و به زردی مایل شد. امید همچون شبحی سرگردان، از او فاصله می‌گرفت.
ناگهان، دست لرزانش سرنگ خودکار را چنگ زد؛ این آخرین شانسش بود. بدون مکث، آن را محکم به بازویش کوبید. سوزن با صدای «پُف» کوتاهی وارد گوشتش شد و فنر با کلیکی خشک، مایع سوزان را به خونش تزریق کرد. آتشی در رگ‌هایش دوید؛ قلبش با ضربه‌هایی خشن و شتاب‌زده به جانش افتاد. برای لحظه‌ای حس کرد هوای بیشتری وارد ریه‌هایش شده. لرزش دستانش آرام گرفت، نفس عمیقی کشید و انگشتانش با فشاری غیرارادی، دکمه‌ها را لم*س کردند:
-‌ بردار... جان، بردار.
از آن‌سو تنها بوق ممتد بود که پاسخش را می‌داد. حلقه انگشتانش به دور گوشی سفید شدند. خنده‌ی جیغ‌مانند و کودکانه‌ی آیریس از بیرون به گوشش رسید، خنده‌ای بی‌خبر از همه‌چیز که آلیشیا را برای گرفتن تصمیمی دشوار بیدار می‌کرد. گوش‌هایش را تیز کرد، سرفه‌‌اش را قورت داد و با تکیه برمیز، خود را به مانیتور دوربین‌ها رساند. ابتدا اتاق آیریس را رصد کرد؛ دخترکش و دوبی، غرق بازی با قطار اسباب‌بازی، روی صفحه نقش بسته بودند. برای لحظه‌ای، بی‌تابی‌اش آرام گرفت.
گوشی را گذاشت و به سمت کشوی مخفی رفت و اسلحه‌ی کلتی را برداشت و همان‌طور که مشغول آماده کردن خشابش بود، چشمش بی‌اختیار به سمت مانیتور برگشت. این‌بار، چند مرد با صورت‌های پوشیده و اسلحه‌های آماده، بی‌صدا به خانه نزدیک می‌شدند. تپش قلبش حالا گوش‌هایش را پر کرده بود. بی‌آنکه مکث کند، دفترچه را از روی میز قاپید و به سمت راه‌پله رفت. با پیچیدن بوق ضعیفی از تلوزیون در سالن، پاهایش از حرکت ایستاد. روی صفحه‌ی تاریک تلوزیون جمله‌ای سفید چشمک می‌زد: «شهروندان عزیز، از همه‌ی شما برای این پیش‌آمد دردناک عذرخواهی می‌کنیم.»
سرفه‌ای سنگین امانش را برید. زیر ل*ب، با نفسی بریده گفت:
-‌ لعنت به همتون… .
به سمت آیریس دوید که هنوز سرگرم چرخاندن قطار بود، دوبی آرام سرش را روی پنجه‌اش گذاشته بود و با چشمان کهربایی رنگش او را تماشا می‌کرد. آلیشیا بی‌درنگ آیریس را در آغو*ش کشید و به سوی کمد هدایت کرد. کودک را میان لباس‌ها پنهان کرد و در را بست. دستی به سر دوبی کشید که زبانش را بیرون می‌داد و برایش دم می‌چرخاند.
به اتاقش برگشت. پاهایش دیگر فرمان نمی‌بردند؛ همان‌جا روی زمین نشست. اسلحه را برداشت و ضامنش را کشید. طولی نکشید که صدای شکستن شیشه، مانند انفجاری کوچک، سکوت خانه را درید. مهاجمان وارد شدند. قدم‌های سنگین‌شان روی کف‌پوش‌های چوبی، چون ضربات چکشی طنین می‌انداخت.
آلیشیا به خود لرزید. اسلحه در دستانش وزنی نداشت، می‌توانست صدای جست‌وجوی‌شان را بشنود؛ باز و بسته شدن درها، افتادن وسایل و فریادهای آرامشان که به‌دنبال آیریس می‌گشتند.
پارس‌های بلند و شجاعانه‌ی دوبی از اتاق آیریس به گوش رسید. مهاجمان به سمت صدا رفتند. شلیک خفیف گلوله‌ی بی‌هوشی، صدای پارس دوبی را قطع کرد. به دنبال آن، ناله‌های خفه شده دوبی بود که به آرامی محو میشد.
چند ثانیه بعد، در اتاق باز شد. سایه‌ای بلند در چهارچوب در نمایان شد. مردی با نقابی که سه دایره اطراف چشم‌ها و لبش داشت، وارد شد. دستش را بالا برد، اما ناگهان مکث کرد. چشم‌هایش به سمت آلیشیا خیره شدند.
آلیشیا کنار میز نشسته بود. دست راستش را با چسبی خاکستری و محکم به پایه میز بسته بود. اسلحه را در دست چپش گرفته بود و لوله‌ی سرد آن را به دهانش چسبانده بود. نگاهش خالی از ترس و پر از تصمیم، به مرد مهاجم دوخته شده بود. زمان برای مدت کوتاهی از حرکت ایستاد. مرد مهاجم پلک نمی‌زد، گویی از تماشای این صحنه بی‌حرکت مانده بود.
در همان لحظه، آلیشیا نفس عمیقی کشید. انگشتش روی ماشه لغزید و تمام وزنش را روی آن انداخت. صدای شلیک، نه مانند انفجار، که چون فریادی خفته در گلو، فضای اتاق را پُر کرد. سرش به یک‌سو افتاد و بدن بی‌جانش، بی‌صدا بر روی زمین سُر خورد و لکه‌ای سرخ، آرام‌آرام، روی کف‌پوش‌ها پهن شد.
دوبی، سگ کوچکی که پیش‌تر محافظ بی‌باک آیریس بود، اکنون در دست یکی از مهاجمان، بی‌هوش و بی‌حرکت، روی زمین کشیده میشد.
 
فصل ششم: نفس‌های پایانی.

نگاه لرزانش از پشت شیشه‌ی ترک‌خورده‌ی عینک، دانه‌ی برفی درشت و لرزان را دنبال کرد که مانند عروسی با دامنِ مرواریددوزش به شعله‌ی رقصان آتش نزدیک میشد و محو می‌گشت.
به یاد آلیشیا افتاد که عاشق موسیقی بلوز بود. آهنگی را بدون این‌که صدایی از حنجره‌ی آسیب‌دیده‌اش خارج شود، زمزمه کرد.
پتوی سربازی کهنه‌ای را دور شانه‌هایش پیچیده بود که از تار و پودش، بوی دود و نم بر می‌خاست. پیراهن نازکی به تن داشت که برای چنین سرمایی هیچ کار نمی‌کرد. بازو‌هایش بی‌وقفه می‌لرزیدند و عینک گرد و بخارگرفته‌اش مدام روی بینی کوتاه و نازکش می‌لغزید.
باورش نمی‌شد که ده سال از آن اتفاق شوم گذشته است. لحظه‌ای که آلیشیا تصمیم گرفت از آزمایشگاه برود، از پیش چشمش پاک نمی‌شد: «الیوت، کلید رسیدن به پیام‌های آزمایشگاه مخفی پیش الیاس. تا وقتی که چیزی بهشون نگی، زنده می‌مونی.»
الیوت آب دهانش را به سختی فرو برد و قطره‌اشک روی گونه‌اش را با سرانگشتان نیمه‌بی‌حس‌شده و لرزانش پاک کرد.
دکتر واید روبه‌رویش نشسته بود؛ با پالتوی بلند و خاکستری که دکمه‌هایش تا بالا بسته شده بودند و یقه‌ی خز مصنوعی‌اش نیمی از صورتش را پوشانده بود. پوست شکلاتی‌اش در آن تاریکی مانند شبهی بود که کت تنش کرده؛ مدام بینی‌اش را بالا می‌کشید و سعی می‌کرد شعله‌ی کم‌جان آتش را زنده نگه دارد.
الیوت دستش را در هوا تکان داد تا توجهش را جلب کند. دکتر واید دوباره بینی‌اش را بالا کشید و پس از سرفه‌ای خشک گفت:
-‌ این فقط یه اختلال جویه؛ یه کم دیگه هوا گرم‌تر میشه.
الیوت روی برف‌ها با چوب نوشت:« فکر نمی‌کنی که باید چیزی رو بهم توضیح بدی؟!»
دکتر واید تکه چوبی را با کمک زانویش شکست و در حالی که از شرمندگی پره‌های بینی‌اش باز‌تر شده بودند، گفت:
-‌ من فقط می‌خواستم نسل‌کُشی رو افشا کنم. خودشون پای آلیشیا رو وسط کشیدن.
از کنارش ژل آتش‌زنی را برداشت و در حالی که آخرین قطره‌اش را روی هیزم‌های خیس می‌ریخت، گفت:
-‌ جوناس یکی از دوست‌های خوب من بود. توی قرنطینه‌ی کوفتیِ شهرقدیمی، زن و دو تا بچه پنج و سه‌ساله‌‌ش رو قتل‌عام کردن.
شانه‌های الیوت بیشتر از قبل لرزید و دسته‌ای از موهای خیس و نقره‌ای‌رنگش را زیر پتو هول داد و دوباره روی برف‌ها نوشت:«چرا بعد از ده سال حالا؟!»
دکتر واید سرش را پایین انداخت و گفت:
-‌ تو هم اون و می‌شناسی. خودش پیدات می‌کنه، فقط باید بهش کمک کنیم که این چرخه‌ی نحس تموم بشه.
دکتر واید سکوت الیوت را فهمید:« منظورت چیه؟» اما با صدای قدم‌هایی که به سرعت نزدیکشان می‌شد و با خش‌خشِ مُرده‌ای در برف فرو می‌رفتند؛ به تاریکی چشم دوخت.
الیوت از گوشه چشمش، سایه‌ی مَردی لاغراندام را دید که از دل تاریکی سر برآورد. نفس‌های ابرمانندش در هوای یخ‌زده پخش میشد و صدایش جوان‌تر از آنچه انتظار می‌رفت به گوش رسید:
-‌ دکتر واید؟
الیوت با نگاهش به دنبال دست‌های مضطرب دکترواید، چرخید. او با احترام از جا برخاست و پالتوی بلند خاکستری‌اش را مرتب کرد و یکی از دستکش‌های ضخیم و چرمی‌ش را با حرکتی آرام بیرون کشید. رگ‌های برجسته و انگشتان استخوانی‌اش با بندهای بزرگ‌تر از هیبت انگشتانش را به سمت مرد گرفت.
پیش از آن‌که بتواند چیزی بگوید، آدام سری تکان داد و گفت:
-‌ بردلی گفت برای جوناس یه محموله داری! می‌دونی که ارباب تاریکی از دغل‌بازی خوشش نمیاد؟
نزدیک‌تر شد و الیوت توانست جزئیاتش را تشخیص دهد. کلاه پشمی‌اش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود و ریزش برف روی شانه‌های باریکش، لکه‌های سفیدی ساخته بود. کاپشن بادی پوشیده بود و از زیر کش پهن دور کمرش لایه‌لایه از لباس‌هایی که به تن داشت، نمایان بود. بر خلاف ظاهر نامربوط و بهم ریخته‌اش، حرکاتش کاملاً دقیق و حساب‌شده بودند و هیچ نشانی از بی‌تجربگی در او نبود.
دکتر واید، دست خشک‌شده‌اش را در هوا مشت کرد و همزمان که لنگ دستکشش را می‌پوشید با سر به الیوت اشاره کرد و گفت:
-‌ اون رو با خودت ببر؛ به جوناس بگو دکتر واید هنوز داره روی نسخه‌ی احیای سلولی کار می‌کنه.
آدام روی برف‌ها نشست و در حالی که آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود، کف دو دست‌ش را رو به آتش گرفته و با نیم‌نگاهی به الیوت اشاره کرد و گفت:
-‌ اون‌وقت اون، چه کمکی می‌تونه بکنه؟!
دکتر واید به سمت آتش چرخید و چند قدم به آدام نزدیک‌تر شد و گفت:
-‌ یه پوشش خیلی خوبه، همه فکر می‌کنن که اون کرو لاله و می‌تونه چشم و گوش خوبی باشه، از جوناس بخواه که اون رو همه‌جا با خودش ببره که حتی وقتی نیست هم بتونه... .
آدام عجولانه میان حرفش پرید و دست‌هایش را بهم مالید و گفت:
-‌ خب فهمیدم، زودتر بریم؛ از سرما کبود شدم.
و خودش جلوتر مسیری را که آمده بود را برگشت. دکتر واید دستش را روی شانه‌ی الیوت گذاشت و گفت:
-‌ واقعاً متأسفم توآلای، می‌دونم آلیشیا خیلی برات عزیز بود. اگه یه روز در زمان به عقب برگردم، هیچ‌وقت نمی‌ذارم این اتفاق پیش بیاد.
صدای جوان آدام از دل تاریکی بلند شد:
-‌ بیا دیگه... .
توآلای الیوت با چشمانی هراسان به دکتر واید خیره شد و لبخند تلخی زد. نگاش را به ردپاهای به جا مانده بر روی برف دوخت که به سرعت در حال محو شدن بودند.
سپس به درون تاریکی قدم گذاشت.
با هر قدم، دانه‌های برف، سرد و تیز به صورتش می‌خوردند و به او یادآوری می‌کردند که محکوم به سکوتی اجباری است.
 
آخرین ویرایش:
›بازگشت به حال: دوبی
با روشن شدن هوا، نور آبی‌رنگ هولوگرام درخشش را از دست داده بود. صدای جیرجیرک پیری که گویی سال‌ها در رصدخانه اسیر مانده بود، لحظه به لحظه به خاموشی نزدیک‌تر میشد. الیاس با شانه‌های افتاده نگاه سوزانش را از جسد بی‌جان آلیشیا در تصویر گرفت و با اخم‌هایی که از تعجب درهم گره خورده بودند، به پدر خیره شد.
جاناتان، همان قامت استوار دیروز، اکنون چون پیکری بی‌جان، کنار دیوار فرو افتاده بود. پوستش رنگ خاکستری گرفته بود و چون مجسمه‌ای که سال‌ها در غبار فراموشی مانده باشد؛ با نفس‌های کوتاه و بریده‌ای که از سینه‌اش بیرون می‌آمد گفت:
-‌ الآن همه‌چیز رو بهت توضیح میدم!
الیاس به میان حرفش پرید، صدایش تند و لرزان بود:
-‌ وقتی به خونه رفتم، آیریس رو بالای سر مامان دیدم.
جاناتان با حالتی متأثر با ناراحتی بیشتری، دستش را به پیشانی‌اش کوبید و گفت:
-‌ حتماً خیلی بهش سخت گذشته. نباید می‌ذاشتم اون لعنتیا به سراغ آلیشیا برن.
الیاس با اخمی که از تعجب عمق بیشتری گرفته بود، کلماتش را شمرده و واضح‌تر ادا کرد:
-‌ نه…، دوبی اون‌جا نبود.
جاناتان مات و مبهوت به او نگاه کرد و با صدایی آرام‌تر از حد معمول پرسید:
-‌ چی؟
الیاس دوباره تکرار کرد:
-‌ دوبی نبود.
سپس بشکنی در هوا زد، گویی به چیزی رسیده باشد، گفت:
-‌ چرا هیچ وقت نفهمیدیم دوبی چطور پیدامون کرد؟
جاناتان نفسش را فرو داد و شانه‌هایش پایین افتاد:
-‌ و هیچ‌وقت راجع بهش کنجکاو نشدیم... .
الیاس انگشتش را کنار صورتش تکانی داد و گفت:
-‌ آرورا لطفاً با سرعت دو ایکس پیام‌ها رو از اول تکرار کن.
صدای تأیید آرورا در آزمایشگاه پیچید و یکی‌یکی تصاویر دوباره پخش شدند. در انتها با صدایی بی‌روح گفت:
-‌ پایان پخش!
جاناتان جلو‌تر آمد و شانه به شانه‌ی الیاس که از او یک سر و گردن بلند‌تر بود ایستاد و گفت:
- دنبال چی می‌گردی؟ بگو تا منم کمکت کنم.
الیاس پوزخندی زد.
-‌ آلیشیا تقریبا توی تک‌تک ویدئو‌ها داره به پشت دوربین نگاه می‌کنه.
- این چه معنی میده؟
-‌ یعنی یکی غیر از آلیشیا، توی این پیام‌های رمز‌گزاری شده یا حتی اون آزمایش‌های لعنتی نقش داشته.
جاناتان که نتیجه‌گیری او را پیش‌پا افتاده و ناچیز می‌دید با لحنی شُل و وارفته گفت:
-‌ دکتر واید رو میگی؟ همون مردی که توی گودال آنتروپی کشته شد؟
الیاس چشم از تصویر برنداشت:
-‌ اون‌روز، هیچ‌وقت مخاطب اون مرد… شما نبودی.
سپس به سمت مانیتور کوچک کنار میز کنترل رفت. با دقت بیشتری روی آخرین ویدئو زوم کرد و با انگشت به گوشه‌ای از تصویر ضربه‌ای زد و گفت:
-‌ اون پنجره رو ببین. کنار پرچین... یه نفر ایستاده.
آنگاه پیام [۰۰۷۱] را پخش کرد:
-‌ آرورا لطفاً صدای گفت و گوهای پس زمینه رو تقویت کن.
آرورا فرمان را اجرا کرد؛ صدایی خفه همراه با خش‌خش و نویز، در فضای رصدخانه پیچید. گاهی تکه‌ای از کلمات واضح میشد و تکه‌ای دیگر، خاموش و مبهم می‌ماند.
ابتدا صدای آلیشیا آمد؛ گرفته و بریده، شبیه کسی که با خودش زمزمه می‌کند:
-‌ دوباره اینجایی؟ مگه نگفتم نباید این کارو بکنیم. خیلی خطرناکه، اونا دووم نمیارن.
نفس‌های الیاس به شماره افتاد؛ لحظه‌ای بعد،
صدایی دیگر، آرام‌تر و شبیه به زمزمه‌ای پشت شیشه، حرف می‌زد و او بی‌تردید آن صدا را شناخت:«آیریس.»
-‌ مادر... باور کن راه دیگه‌ای نبود. تنها راه، نجات جون اون بچه‌ست.
نویز همه‌چیز را بلعید، اما صدای بغض‌آلود آلیشیا بار دیگر خود را از دل خش‌خش‌ها بیرون کشید:
-‌ اگه من نباشم، تو باید مطمئن بشی که جای اون امنه!
و بعد زمزمه‌ای محو، وعده‌ای نیمه‌جان از آیریس، در هاله‌ای سرد از کلمات به گوش رسید:
-‌ من همین‌جام که مطمئن بشم.
 
آخرین ویرایش:
مردمک‌های چشمان الیاس لرزید. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. تصویر روی مانیتور نه یک سایه، که حقیقتی زنده بود. «آیریس. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا او آن‌جا، در گذشته ایستاده بود؟»
زیر ل*ب زمزمه کرد، واژه‌هایی که بار‌ها شنیده بود و حالا همچون تیغه‌های سرد خنجر بر گلویش می‌نشست:
-‌ شاید هدف بعضی آدم‌ها با قدرت خارق‌العاده تغییر دنیا نباشه، بلکه فقط نجات یک نفر باشه.
صدایش لرزید و نگاهش به سمت پدر کشیده شد. جاناتان با ل*ب‌های نیمه‌باز به صفحه خیره مانده بود؛ انگار که قلبش یک ضربه جا مانده باشد.
الیاس به سختی ادامه داد:
-‌ منظور از این جمله؛ نجات آیریس بود.
چشمان نمناک پدرش با وحشتی پنهان بر او دوخته شد. کلماتش بی‌رمق از دهانش خارج شدند:
-‌ منظورت از نجات آیریس… چیه؟!
پاسخی در راه بود، اما همان‌لحظه زمین لرزید؛ دیوارهای رصدخانه مثل تکه‌های پازل از هم پاشیدند. شکاف عظیمی دهان گشود و نخستین چیزی که بلعید، تلسکوپ برنزی وسط سالن بود. صدایی غریب، همچون مکیده شدن در خلأ همه‌جا را فرا گرفت.
فریاد جاناتان میان غرش زمین گم شد.
-‌ الیاس، مراقب باش!
الیاس با سرعت سرش را بالا گرفت و ژنراتوری را دید که با وزنی مرگبار به سمتش سقوط می‌کرد. خودش را پرت کرد و به تکه‌ای از زمین چنگ زد. شکاف بزرگ‌تر شد و از میان تاریکی محض، دسته‌های بامبو‌های سبز، درخشان و وحشی، سر برآوردند و از دل آن سرسبزی پروانه‌هایی غول‌آسا بال گشودند. الیاس با چشمانی گشاد شده رو به پدر کرد و نفس‌زنان گفت:
-‌ آنتروپی.
سپس بازوی پدرش را گرفت و او را هم از میان ریشه‌ها بلند کرد. جاناتان سرفه‌ای عمیق کرد، گویی ضربه‌ای به سینه‌اش خورده و به او آسیب زده بود.
الیاس بی‌آنکه نگاهش را از پروانه‌های سرگردان بردارد، زمزمه کرد:
-‌ این… دنیای ما نیست.
هوا یک‌باره دگرگون شد. دیگر خبری از رصدخانه نبود و انگار کسی با قلم‌موی غول‌آسا، آسمان و زمین را در رنگ‌های درخشان فرو برده باشد. نور از لابه‌لای ساقه‌های بامبو می‌تراوید، اما نه نوری طبیعی؛ تیزی و درخشش آن مثل ذراتِ اکریل بود که در فضا شناور بودند.
با پرواز پروانه‌های غول‌آسا، همه‌چیز رنگ می‌گرفت؛ پوست، لباس، حتی نفس‌ها در هوا ردی درخشان به جا می‌گذاشتند. الیاس لحظه‌ای پنداشت درون نقاشی‌ای زنده و تهدیدگر قدم می‌زند؛ وزش بال‌ها چون طبل خاموشی می‌پیچید و هر ضربه‌شان پرده‌ای تازه از نور بر فضا می‌گشود.
جاناتان زیر ل*ب گفت:
-‌ اون خیلی… قدرتمند شده.
الیاس سکوت کرد. قلبش با وحشتی خاموش می‌کوبید. آنگاه، میان رقص پروانه‌ها و ساقه‌های خم‌شده‌ی بامبو، سایه‌ای پدیدار شد.
ابتدا هاله‌ای انسانی بود، سپس گام‌هایش آهسته و سنگین شنیده شدند. نور در اطرافش به عقب می‌گریخت، انگار نمی‌خواست به او نزدیک شود.
او قدم در روشنایی گذاشت. آیریس بود، اما نه همان دختری که می‌شناختند. موهایش چون رشته‌های شب با برق نقره‌ای در هم پیچیده بود. پوستش شبیه شیشه‌ی مذاب به رنگ‌هایی ناممکن در می‌آمد و چشم‌هایش بدون مردمک و به رنگ آبی شفاف، همچون ستارگان می‌درخشید، گویی ملکه‌ی آنتروپی در کالبد او دمیده بود.
الیاس بی‌اختیار قدمی به عقب رفت. زمزمه‌اش در میان جنجال نور و بال‌زدن پروانه‌ها گم شد:
-‌ آیریس…؟
چهره‌ی او نه سرد بود و نه مهربان؛ ترکیبی از هر دو، بی‌رحمانه و مقدس. وقتی ل*ب‌هایش باز شدند، صدایش، نه فقط از دهانش، بلکه از دل بامبوها و پروانه‌ها به گوش رسید:
-‌ این آغازِ دیدنِ حقیقت است.
الیاس با دهانی خشک زمزمه کرد:
-‌ چه بلایی… سرت اومده خواهر کوچولو؟
آیریس سرش را روی شانه‌ی چپش کمی خم کرد. صدایش آرام بود، اما لرزشی در استخوان‌های زمین انداخت:
-‌ زمان زیادی نمونده، الیاس. تو باید کمکم کنی تا دنیا دوباره به آرامش برسه.
الیاس دستش را جلو آورد، انگار می‌توانست او را از دل نور بیرون بکشد:
-‌ آیریس… بیا باهم برگردیم. این موجود چیه؟ چطور داری کنترلش می‌کنی؟
لبخند محوی بر ل*ب‌های بی‌رنگ او نشست:
-‌ این فقط یک موجود نیست، اون بخشی از من و من بخشی از او هستم. بُعد روحانی من در حال احیای زمین است.
الیاس قدمی برداشت و پدر همزمان شانه‌ی الیاس را با قدرت گرفت و مانع حرکت بیشتر او شد و گفت:
-‌ نه الیاس، بهش نزدیک نشو، اون خواهر تو نیست!
ناگهان صدای آیریس به رگه‌های ضخیم و خوف‌آور تبدیل شد و هم‌زمان از دهانش در فراسو پیچید:
-‌ آنتروپی ذات زمین‌ست نه یک هیولا. شما انسان‌ها اون رو بیمار کردین، به او زخم زدین. من این‌جام تا درمانش کنم… تا تعادل به زمین برگرده.
در همان لحظه، انفجاری مهیب در ورودی رصدخانه رخ داد. درهای فولادی با صدای هولناک به بیرون پرتاب شدند و دود و غبار فضا را بلعید.
 
آخرین ویرایش:
از میان آن مه و غبار، پیکرهای سیاهِ عظیم بیرون زدند؛ یونیفرم‌ها زیر نور لرزان آنتروپی می‌درخشیدند و صدای گام‌های‌شان مثل پتک روی زمین تپید. مردی کوتاه‌قد با موی تراشیده و پوستِ تیره جلوتر ایستاد؛ لبخند تلخش مثل تیغ می‌درخشید و نگاه جاناتان را میخکوب کرد.
الیاس با بُهت و تعجب گفت:
- والتر!
جاناتان چشمان گرد شده‌اش را به الیاس دوخت و با نفسی سنگین و ل*ب‌هایی لرزان گفت:
- تو... چطور اون رو می‌شناسی؟!
والتر با قدم‌هایی آرام و حساب‌شده به جلو آمد. نگاه سنگینش از روی الیاس و جاناتان گذشت و به روی آیریس ثابت شد. در عمق چشمانش، رگه‌های آشکاری از جنون و کینه موج می‌زد. پوزخندی زهرآگین بر ل*ب‌هایش نشست و گفت:
-‌ عجب استقبال پرشوری! انگار یادتون رفته من هم وجود دارم. راستش اومدم به دیدن دخترِ دوست عزیزم، جان... گفتم بیام و تبدیل شدنش رو به یه موجود فرازمینی‌ تبریک بگم.
ناگهان اخمی در هم کشید و با صدایی بلند‌تر از قبل فریاد زد:
-‌ البته که جون همه کسایی که برام مهم بودن، قربانی این تولد جدید شد.
جاناتان، که از پریشانی تمام وجودش می‌لرزید، برای ایستادن روی پاهایش به شانه‌ی الیاس تکیه داد. دستِ لرزانش را محکم به سینه‌اش فشرد و با آهی آغشته به دردی کهنه بر زبان آورد:
-‌ پس حدس‌هام درست بودن... تمام این سال‌ها، کسی که آزمایش‌هام رو از پشت صحنه هدایت می‌کرد و هر در و هر مانعی رو از بین می‌برد، تو بودی والتر!
والتر با خنده‌ای زهرآلود پاسخ داد:
-‌ درسته. من بودم… .
سپس با دست به سمت آیریس اشاره کرد.
- من مثل آلیشیا نبودم که رؤیا ببافه. من یک واقعیت ساختم... سلاحی که اون موجود نتونه کنترلش کنه. آنتروپی یک موجود زنده‌ست؛ اون یک ارگانیسم هوشمنده ارزشش بیشتر از اونی بود که این‌طوری رها بشه و پرسه بزنه. آلیشیا می‌خواست اون رو با روح آیریس پیوند بزنه تا زمین نجات پیدا کنه. تنها چیزی که به دست آورد، این هرج‌ومرج بود. اون برای این هدف، همه‌چیز رو قربانی کرد... حتی رابطه‌ش با تورو. چطور فراموش کردی که همیشه توی آزمایشگاه غرق کارکردن بودی؟
جاناتان اخمی درهم کشید و گفت:
- این دلیلت برای کشتنش بود؟
والتر پوزخندی زد و گفت:
- وقتی إِما توی قرنطینه‌ی شهر قدیمی به خاطر زن تو اسیر شد و کشته شد، تو چی گفتی؟
جاناتان تکیه‌اش را از الیاس برداشت و گفت:
- والتر، رفتن به قرنطینه درخواست کتبی و داوطلبانۀ خود إِما بود. کشته شدنش نه تقصیر آلیشیا بود نه آیریس... .
در همان لحظه از پشت سر والتر، دختری جوان با موهای طلایی رنگ که رشته‌های مجعّدش برخلاف جاذبه‌ی زمین موج می‌زد و چشمانی خالی از احساس نمایان شد. نگاه بی‌روحش به روی آیریس افتاد، اما هیچ نشانی از آگاهی در آن نبود. والتر قهقهه‌ای مجنون‌وار سر داد و ادامه داد:
- آره، تو درست میگی، زیر سر یکی دیگه بود. گریدی؛ برای همین هم روی خواهرش آزمایشاتم رو اجرا کردم.
الیاس، با صدایی لرزان و پر از درد، زیر ل*ب نام او را زمزمه کرد:« اینگرید...» اما او حتی پلک هم نزد و بدون هیچ واکنشی هم‌چنان خیره ماند.
والتر با لبخندی کینه‌توزانه به آیریس اشاره کرد و ادامه داد:
- بالاخره منم دُرست یکی مثل اون ساختم. کافیه تا بهش نزدیک بشه تا بعد... تمام انرژی‌ش رو تا آخرین قطره تخلیه کنه. این پاسخ من برای نابودی این موجود پلید و کریه‌المنظر… .
سپس به نیروهایش اشاره کرد. تفنگ‌های‌شان را بالا آوردند و مستقیم قلب آیریس را نشانه گرفتند.
الیاس فریاد کشید:
- نه! لطفاً دست نگه دارید!
و در همان لحظه، آیریس دوباره به هیبتی مقدس و وحشتناک بدل شد. چشمانش شعله‌ور گشتند و پروانه‌ها با سرعتی غیرقابل‌باور به سمت سربازان والتر هجوم بردند. صدای شلیک‌ها در فضا پیچید، اما گلوله‌ها در میان سدِّ پرواز پروانه‌ها محو شدند.
اینگرید با قدم‌هایی آرام، همچون سایه‌ای بی‌احساس، به آیریس نزدیک میشد.
الیاس که وحشت را در چهره‌ی پدرش می‌دید، بیسیمش را به او داد و به سرعت گفت:
- شما باید از اینجا خارج بشین، پدر!
اما جاناتان ثابت ایستاد؛ نگاهش بین دختر و پسرش سرگردان مانده بود.
- من باعث همه‌ی این ماجراها شدم... .
الیاس با خشم و خروسکی در گلویش داد زد:
- نه پدر! حالا وقت پشیمونی نیست. برو و آدام رو پیدا کن.
 
آخرین ویرایش:
صدای آرام و لرزان آیریس، همه‌چیز را برید:
-‌ وقت رو تلف نکن الیاس... تو باید به گذشته برگردی. به کودکی من… فقط حواست رو جمع کن که نباید به ریشه‌ها زمان دست ببری، فقط سعی کن کاری کنی که این چرخه تکمیل بشه.
الیاس مات ماند:
-‌ کدوم چرخه؟!
در همان لحظه، جاناتان با فریادی ناگهانی خودش را جلوی پسرش انداخت. صدای شلیک، سینه‌ی دردمندش را شکافت.
«نه!» الیاس در فضا شکست.
آیریس با خشم، فریادی دورگه کشید. ملکه‌ی آنتروپی، تمام شکوه و قدرتش را به دست گرفته بود. در چشم‌های بی‌مردمکش، قطره‌ای اشک حلقه زد؛ آخرین نگاهش را به الیاس دوخت و سپس به سمت اینگرید رفت. او را نیز محکم در آغو*ش کشید.
انرژی سیاه اینگرید و نور درخشان آیریس در هم پیچیدند. انفجاری عظیم اما بی‌صدا، تمام فضا را بلعید. والتر و نیروهایش، همراه با آنتروپی، در نوری سفید و خالص حل شدند و محو گشتند.
الیاس، در حالی که پدرش را سخت در آغو*ش گرفته بود و دستش را روی زخم خون‌فشان سینه‌اش می‌فشرد، حس کرد زمین زیر پایش فرو می‌ریزد. آخرین چیزی که دید، نوری بود که او را به سوی خود کشید.

[ در حصار یک رویا ]
چشم گشود، و همه جا آن‌گونه آرام به نظر می‌رسید که گویی طلسم آشوب شکسته بود. نه پروانه‌های غول‌پیکر، نه آن تاریکی مزاحم. همه‌چیز در سکوتی مطلق محو شده بود. خانه‌ی قدیمی‌شان همان‌طور سالم و زیبا می‌درخشید. به سوی حیاط پشتی رفت، پرچین خاکستری را دید و لبخندی محو بر ل*ب آورد. از آن گذشت و کنار پنجره ایستاد. جرأت کنار زدن آن پرده سفیدرنگ را نداشت. نگاهش به او افتاد پاهایش را جمع کرده و آرام نشسته بود، مشغول یادداشت‌برداری. درست مثل همان چیزی که در ویدئوی ۰۰۷۴ دیده بود.
صدای پارس دوبی و خنده‌های کودکانه‌ی آیریس از دور شنیده میشد. بغض گلویش را می‌فشرد. نمی‌دانست چه باید بکند. وقت اندک بود، و تنها یک راه داشت: تکمیل چرخه.
به پنجره نزدیک شد، جایی ایستاد که سایه‌اش روی پرده بیفتد. سپس آرام خودش را عقب کشید و به پرچین خاکستری تکیه داد و به پایین سُرخورد. هرگز تصور نمی‌کرد که در تغییر سرنوشت، این‌قدر دست‌بسته و بی‌چاره باشد.
اتفاقات بعدی خیلی سریع رخ داد. الیاس با صورتی خیس از اشک، تنها نظاره‌گر مرگ دردناک مادرش شد. با تنی لرزان خود را به در رساند و با صدایی بلند گفت:
- مامان! من اومدم خونه... این‌جا زلزله شده؟!
با صدای او، مهاجمان از پنجره اتاق گریختند. الیاس به طرف مادرش دوید. در چهارچوب در ایستاد و به او خیره شد، چشمانش بازتر شده بود و لبخندی تلخ روی صورتش بود و اشاره کرد نزدیکش شود. اشک‌های الیاس جاری شدند. آرام به او نزدیک شد و گوشش را پیش برد:
-‌ من… همیشه در حصار رویاهایی که ساخته بودم اسیر بودم و ندیدم که… تو… رویای من بودی…!
صدای مادر خاموش شد اما وقت تنگ بود و باید سریع نوارها را بررسی می‌کرد تا همونطور که آیریس گفته بود دستی بر ریشه‌های زمان نبرده باشد، نباید هیچ اثری از حضورش در آن‌ها ضبط می‌شد. دوبی را ب*غل کرد و از اتاق بیرون زد. قدم بعدی تماس با خودش بود؛ باید پای خودش را به خانه می‌کشید، درست مثل آن روز.
تماس برقرار شد: پس از شنیدن صدای خودش از پشت خط، ظرفی را به زمین زد و شکست. بعد، تلفن را قطع کرد و گوشی را همان‌طور مشغول رها کرد.
با دستانی لرزان اسلحه مادر را برداشت و به سمت آزمایشگاه پدر حرکت کرد.
الیاس درِ آزمایشگاه را که باز کرد، بوی تیز اُزن و کهنگی، مشامش را سوزاند. فضای ایستا و تاریک، پر از سایه‌هایی بود که مثل خاطرات قدیمی به دیوارها چسبیده بودند. والتر، پشت میز تحریرش، غرق در محاسباتی بود که گویی تقدیر جهان را رقم می‌زد. حتی صدای ورود الیاس را نشنید. تا اینکه سایه الیاس روی کاغذهای پراکنده افتاد. والتر سر برداشت. ترسی در چشمانش نبود، بیشتر حیرتی عمیق و تقریباً تحسین‌آمیز بود، گویی حلقه‌ی آخر معادله‌اش را در برابر خود می‌دید. والتر باصدایی آرام و بدون ذره‌ای شگفتی، گفت:
-‌ پس تو هم… اون چرخه رو دیده‌ای؟
الیاس اسلحه را بالا آورد. دستش نمی‌لرزید. نفس‌هایش داغ و سوزناک از بینی‌اش بیرون می‌زد و صدایش آرام، اما مثل فولاد بریده بود:
-‌ این‌بار، این چرخه، با تو تموم میشه.
والتر لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ هر چرخه‌ای، یک گرداننده داره. تو فقط باید نقش‌ت رو خوب بازی می‌کنی.
صدای شلیک، در فضای بسته‌ی آزمایشگاه، خشک و کوتاه طنین انداخت. والتر به پشتی صندلی‌اش فروغلتید، در حالی که نگاهش تا آخر به الیاس دوخته شده بود؛ نگاهی که نه خشم که حسرت فهمی ناتمام را در خود داشت.
الیاس اسلحه را روی میز انداخت. صدای فلز بر روی چوب، نقطه پایان آن صحنه بود. او دیگر به جسد خیره نشد. به سمت آزمایشگاه مرکزی رفت؛ چشمش به پدر افتاد، سخت و رنجور و آشفته مشغول آزمایش بود. روی برگه متنی نوشت:« جان، لطفاً از آیریس مراقبت کن. تو مقصر هیچ چیز نبودی.»
انگشتانش را روی صفحه‌ی کنترل کشید و درب دو جداره آن را قفل کرد تا نتواند مدتی از اتفاقات بیرون با خبر شود. می‌دانست تکمیل چرخه، یعنی بازگشت به نقطه آغاز، اما این بار، بدون والتر و بدون وسوسه بازی با زمان.
 
آخرین ویرایش:
آنگاه آیریس چشم‌هایش را بست. در اطرافش، صدای فریادهای زامبی‌ها همچون سمفونی ترسناک و بی‌نظمی طنین انداخته بود. اما او به جای جنگیدن، شروع به زمزمه کرد. آوایی از اعماق وجودش برخاست و همچون موجی نامرئی در فضا پخش شد؛ موجی از آرامش که به محض برخورد با هر موجود جهش‌یافته، خشم را از چشمانشان می‌زدود. فریادها یکی پس از دیگری به سکوتی ژرف تبدیل شدند.
آیریس، با بخشیدن آرامشش، جهان را از ورطه‌ی نابودی بیرون کشید.
و در آن لحظه فهمید که هیچ چرخه‌ای کامل نمی‌شود، مگر آنکه کسی از رویایش دست بکشد.

پایان.

سخن نویسنده: ممنون از نگاهتون!
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین