نمیتوانست خودش را راضی کند که به او، به مردی که دوستش داشت، حقیقتی که میدانست را بگوید.
نمیتوانست… هرچقدر هم تلاش میکرد، نمیتوانست.
با ناامیدی فریاد زد:
- من هیچوقت نمیتونم زن تو باشم… زن یه…
کلمه در گلویش خشک شد. دوباره همان حس آزاردهندهی بیقدرتی را تجربه کرد. نمیتوانست اعتراف کند، حتی به کسی که عاشقش بود.
هوف اما بدون توجه به اعتراضش ادامه داد:
- جین من، تو هنوز خیلی کم از معنای زندگی تو این دنیای بزرگ میدونی. اینجا، در خانهی پدرو مادرت، در پناه و محافظت، بیتجربهای. نه دانشی داری و نه وسیلهای برای قضاوت دربارهی من. باید با ایمان، با ایمان به عشقت، منو بپذیری. برای یک زن، زندگی فقط دو گنج بزرگ داره: عشق شوهر و عشق فرزندان. با مرد فرق داره. عشق هم از آن اوست، اما چیز دیگهای هم هست، چیزی بزرگتر: وظیفه. اینجا، تو کشور تو…
جین با شنیدن عبارت «اینجا در کشور تو» رنگ از صورتش پرید. همیشه او را بهعنوان یک آمریکایی میشناخت. آیا متوجه شده بود که بالاخره به او خیانت کرده؟ آیا قرار بود همه چیز را کنار بگذارد و انتظار داشته باشد که جین اعتراف کند عاشقش است؟
هوف آرام ادامه داد:
- اینجا تو کشور شما، زنانی که به دلیل مشکلات اقتصادی مجبور شدن خانه رو ترک کنن، به تجارت، سیاست، ادارات و حتی فعالیتهای جنگی کشیده شدند. آنها در حسرت آغو*ش فرزندانشان، سعی میکنند با قبول نقشهایی که مخصوص مردان هست، غمشون رو فراموش کنن. اما یک زن واقعی، اگر بخواد خوشبخت بشن ، باید از قلبش پیروی کنه. باید همه چیزش رو برای مردی که دوست داره رها کنه. وظیفه یک زن فقط نسبت به مردی که دوستش دار، همانطور که وظیفه یک مرد نسبت به خودش و کشورش هست
جین با گریه پرسید:
- اما… تو به من گفتی آمریکایی هستی، اینجا متولد شدی؟
هوف با حرکتی بیصبرانه پاسخ داد:
- جین، حالا دیگه بحثشو نمیکنیم. من دوستت دارم. باید بهم اعتماد کنی. میدونم اعتماد میکنی. فقط همین برام کافیه. نمیتونم به هیچ سوالی جواب بدم. فقط میتونم بگم دوستت دارم.
جین با هقهق گفت:
- نه… نه…
هوف آرام ادامه داد:
- امروز اومدم تا یه خواهش ازت کنم.
یه لطف… او با گریه افزود.
جین خودش را جمعوجور کرد و به صورتش نگاه کرد. جسارت او به حدی بود که باورش سخت بود. چه موجود سادهلوح و احمقی بود که هم به او اعتراف میکرد که جاسوس است و هم در لحظه بعد التماس میکرد؟ اما وظیفه نسبت به کشورش یادش آمد. باید احساساتش را پنهان میکرد و اگر قرار بود کاری بکند، باید شجاعانه تلاش میکرد تا او را هدایت کند.
هوف از جیبش بستهی کوچکی بیرون آورد و به او داد. بستهای که با طناب محکم بسته و با موم قرمز مهر شده بود. جین با تعجب دید که نام خودش روی آن نوشته شده بود.
هوف گفت:
- جین، امشب میرم. اگر همه چیز خوب پیش بره ممکن هست فقط یکی دو روز غایب باشم، اما شاید دیگه هرگز برنگردم. شاید دیگه هرگز نتونم تو رپ ببینم.
جین نفسی حبس کرد. لحن صدایش پر از وقار و قطعیت بود. کجا میرفت؟ چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد؟ این سفر ظاهراً با نقشهای مرتبط بود که او و رئیس فلک دنبال کشف آن بودند. خطر در کمین بود. اگر در دام اقدامات مخالف آمریکا گرفتار میشد، احتمال دستگیری، زندان، حتی تیرباران وجود داشت. آیا او باید هشدار میداد؟ باید سعی میکرد او را متقاعد کند که از نقشههایش دست بکشد.
هوف ادامه داد:
- این بسته کوچک برای توست. میخوام تو جای امن نگهش داری. اگر ظرف یه ماه برنگشتم و خبری ازم نشد، اون وقت بازش کن و هر چی هست برای خودت نگه دار. قول بده که هر چی ازت میخوام، انجام میدی.
جین با ترس و تردید از صندلی بلند شد، اما هیچ سوالی نتوانست از دهانش بیرون بیاید.
هوف بسته را در دستش گذاشت و انگشتانش را روی آن قفل کرد:
- قول بده.
جین زمزمه کرد:
- قول میدم… و خودش هم تازه فهمید چی گفته.
هوف سریع او را در آغو*ش گرفت. فقط برای یک ثانیه. صورتش نزدیک صورت جین بود، چشمهای آبیاش نگاهی خیره و مرموز داشت، گویی میخواست عشقی را که جین جرئت بیانش را نداشت، در آن نگاه بخواند.
سپس، آنقدر سریع که جین متوجه نشد چه شد، ل*بهایش را بوسید و رفت.
جین، که هنوز بر اثر بحران عاطفی فلج شده بود، با لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت و دوباره روی صندلی نشست. بسته مهر و مومشده را در دست داشت. چشمهایش خیره بود، قلبش دیوانهوار میتپید و بدنش از عذاب افکارش رنج میبرد.
او بسته را بارها و بارها زیر و رو کرد و فکر کرد: چه چیزی در آن است؟ چرا فردریک هوف این را به او سپرده؟ آیا مدرکی از گناه و خیانت او در آن است؟ آیا او با احساس عشقش، جین را مجبور کر
ده که قول دهد از آن محافظت کند؟ حالا وظیفه جین چه بود؟
نمیتوانست… هرچقدر هم تلاش میکرد، نمیتوانست.
با ناامیدی فریاد زد:
- من هیچوقت نمیتونم زن تو باشم… زن یه…
کلمه در گلویش خشک شد. دوباره همان حس آزاردهندهی بیقدرتی را تجربه کرد. نمیتوانست اعتراف کند، حتی به کسی که عاشقش بود.
هوف اما بدون توجه به اعتراضش ادامه داد:
- جین من، تو هنوز خیلی کم از معنای زندگی تو این دنیای بزرگ میدونی. اینجا، در خانهی پدرو مادرت، در پناه و محافظت، بیتجربهای. نه دانشی داری و نه وسیلهای برای قضاوت دربارهی من. باید با ایمان، با ایمان به عشقت، منو بپذیری. برای یک زن، زندگی فقط دو گنج بزرگ داره: عشق شوهر و عشق فرزندان. با مرد فرق داره. عشق هم از آن اوست، اما چیز دیگهای هم هست، چیزی بزرگتر: وظیفه. اینجا، تو کشور تو…
جین با شنیدن عبارت «اینجا در کشور تو» رنگ از صورتش پرید. همیشه او را بهعنوان یک آمریکایی میشناخت. آیا متوجه شده بود که بالاخره به او خیانت کرده؟ آیا قرار بود همه چیز را کنار بگذارد و انتظار داشته باشد که جین اعتراف کند عاشقش است؟
هوف آرام ادامه داد:
- اینجا تو کشور شما، زنانی که به دلیل مشکلات اقتصادی مجبور شدن خانه رو ترک کنن، به تجارت، سیاست، ادارات و حتی فعالیتهای جنگی کشیده شدند. آنها در حسرت آغو*ش فرزندانشان، سعی میکنند با قبول نقشهایی که مخصوص مردان هست، غمشون رو فراموش کنن. اما یک زن واقعی، اگر بخواد خوشبخت بشن ، باید از قلبش پیروی کنه. باید همه چیزش رو برای مردی که دوست داره رها کنه. وظیفه یک زن فقط نسبت به مردی که دوستش دار، همانطور که وظیفه یک مرد نسبت به خودش و کشورش هست
جین با گریه پرسید:
- اما… تو به من گفتی آمریکایی هستی، اینجا متولد شدی؟
هوف با حرکتی بیصبرانه پاسخ داد:
- جین، حالا دیگه بحثشو نمیکنیم. من دوستت دارم. باید بهم اعتماد کنی. میدونم اعتماد میکنی. فقط همین برام کافیه. نمیتونم به هیچ سوالی جواب بدم. فقط میتونم بگم دوستت دارم.
جین با هقهق گفت:
- نه… نه…
هوف آرام ادامه داد:
- امروز اومدم تا یه خواهش ازت کنم.
یه لطف… او با گریه افزود.
جین خودش را جمعوجور کرد و به صورتش نگاه کرد. جسارت او به حدی بود که باورش سخت بود. چه موجود سادهلوح و احمقی بود که هم به او اعتراف میکرد که جاسوس است و هم در لحظه بعد التماس میکرد؟ اما وظیفه نسبت به کشورش یادش آمد. باید احساساتش را پنهان میکرد و اگر قرار بود کاری بکند، باید شجاعانه تلاش میکرد تا او را هدایت کند.
هوف از جیبش بستهی کوچکی بیرون آورد و به او داد. بستهای که با طناب محکم بسته و با موم قرمز مهر شده بود. جین با تعجب دید که نام خودش روی آن نوشته شده بود.
هوف گفت:
- جین، امشب میرم. اگر همه چیز خوب پیش بره ممکن هست فقط یکی دو روز غایب باشم، اما شاید دیگه هرگز برنگردم. شاید دیگه هرگز نتونم تو رپ ببینم.
جین نفسی حبس کرد. لحن صدایش پر از وقار و قطعیت بود. کجا میرفت؟ چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد؟ این سفر ظاهراً با نقشهای مرتبط بود که او و رئیس فلک دنبال کشف آن بودند. خطر در کمین بود. اگر در دام اقدامات مخالف آمریکا گرفتار میشد، احتمال دستگیری، زندان، حتی تیرباران وجود داشت. آیا او باید هشدار میداد؟ باید سعی میکرد او را متقاعد کند که از نقشههایش دست بکشد.
هوف ادامه داد:
- این بسته کوچک برای توست. میخوام تو جای امن نگهش داری. اگر ظرف یه ماه برنگشتم و خبری ازم نشد، اون وقت بازش کن و هر چی هست برای خودت نگه دار. قول بده که هر چی ازت میخوام، انجام میدی.
جین با ترس و تردید از صندلی بلند شد، اما هیچ سوالی نتوانست از دهانش بیرون بیاید.
هوف بسته را در دستش گذاشت و انگشتانش را روی آن قفل کرد:
- قول بده.
جین زمزمه کرد:
- قول میدم… و خودش هم تازه فهمید چی گفته.
هوف سریع او را در آغو*ش گرفت. فقط برای یک ثانیه. صورتش نزدیک صورت جین بود، چشمهای آبیاش نگاهی خیره و مرموز داشت، گویی میخواست عشقی را که جین جرئت بیانش را نداشت، در آن نگاه بخواند.
سپس، آنقدر سریع که جین متوجه نشد چه شد، ل*بهایش را بوسید و رفت.
جین، که هنوز بر اثر بحران عاطفی فلج شده بود، با لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت و دوباره روی صندلی نشست. بسته مهر و مومشده را در دست داشت. چشمهایش خیره بود، قلبش دیوانهوار میتپید و بدنش از عذاب افکارش رنج میبرد.
او بسته را بارها و بارها زیر و رو کرد و فکر کرد: چه چیزی در آن است؟ چرا فردریک هوف این را به او سپرده؟ آیا مدرکی از گناه و خیانت او در آن است؟ آیا او با احساس عشقش، جین را مجبور کر
ده که قول دهد از آن محافظت کند؟ حالا وظیفه جین چه بود؟