نمی‌توانست خودش را راضی کند که به او، به مردی که دوستش داشت، حقیقتی که می‌دانست را بگوید.
نمی‌توانست… هرچقدر هم تلاش می‌کرد، نمی‌توانست.
با ناامیدی فریاد زد:
- من هیچ‌وقت نمی‌تونم زن تو باشم… زن یه…
کلمه در گلویش خشک شد. دوباره همان حس آزاردهنده‌ی بی‌قدرتی را تجربه کرد. نمی‌توانست اعتراف کند، حتی به کسی که عاشقش بود.
هوف اما بدون توجه به اعتراضش ادامه داد:
- جین من، تو هنوز خیلی کم از معنای زندگی تو این دنیای بزرگ می‌دونی. اینجا، در خانه‌ی پدرو مادرت، در پناه و محافظت، بی‌تجربه‌ای. نه دانشی داری و نه وسیله‌ای برای قضاوت درباره‌ی من. باید با ایمان، با ایمان به عشقت، منو بپذیری. برای یک زن، زندگی فقط دو گنج بزرگ داره: عشق شوهر و عشق فرزندان. با مرد فرق داره. عشق هم از آن اوست، اما چیز دیگه‌ای هم هست، چیزی بزرگ‌تر: وظیفه. اینجا، تو کشور تو…
جین با شنیدن عبارت «اینجا در کشور تو» رنگ از صورتش پرید. همیشه او را به‌عنوان یک آمریکایی می‌شناخت. آیا متوجه شده بود که بالاخره به او خیانت کرده؟ آیا قرار بود همه چیز را کنار بگذارد و انتظار داشته باشد که جین اعتراف کند عاشقش است؟
هوف آرام ادامه داد:
- اینجا تو کشور شما، زنانی که به دلیل مشکلات اقتصادی مجبور شدن خانه رو ترک کنن، به تجارت، سیاست، ادارات و حتی فعالیت‌های جنگی کشیده شدند. آن‌ها در حسرت آغو*ش فرزندانشان، سعی می‌کنند با قبول نقش‌هایی که مخصوص مردان هست، غمشون رو فراموش کنن. اما یک زن واقعی، اگر بخواد خوشبخت بشن ، باید از قلبش پیروی کنه. باید همه چیزش رو برای مردی که دوست داره رها کنه. وظیفه یک زن فقط نسبت به مردی که دوستش دار، همانطور که وظیفه یک مرد نسبت به خودش و کشورش هست
جین با گریه پرسید:
- اما… تو به من گفتی آمریکایی هستی، اینجا متولد شدی؟
هوف با حرکتی بی‌صبرانه پاسخ داد:
- جین، حالا دیگه بحثشو نمی‌کنیم. من دوستت دارم. باید بهم اعتماد کنی. می‌دونم اعتماد می‌کنی. فقط همین برام کافیه. نمی‌تونم به هیچ سوالی جواب بدم. فقط می‌تونم بگم دوستت دارم.
جین با هق‌هق گفت:
- نه… نه…
هوف آرام ادامه داد:
- امروز اومدم تا یه خواهش ازت کنم.
یه لطف… او با گریه افزود.
جین خودش را جمع‌وجور کرد و به صورتش نگاه کرد. جسارت او به حدی بود که باورش سخت بود. چه موجود ساده‌لوح و احمقی بود که هم به او اعتراف می‌کرد که جاسوس است و هم در لحظه بعد التماس می‌کرد؟ اما وظیفه نسبت به کشورش یادش آمد. باید احساساتش را پنهان می‌کرد و اگر قرار بود کاری بکند، باید شجاعانه تلاش می‌کرد تا او را هدایت کند.
هوف از جیبش بسته‌ی کوچکی بیرون آورد و به او داد. بسته‌ای که با طناب محکم بسته و با موم قرمز مهر شده بود. جین با تعجب دید که نام خودش روی آن نوشته شده بود.
هوف گفت:
- جین، امشب می‌رم. اگر همه چیز خوب پیش بره ممکن هست فقط یکی دو روز غایب باشم، اما شاید دیگه هرگز برنگردم. شاید دیگه هرگز نتونم تو رپ ببینم.
جین نفسی حبس کرد. لحن صدایش پر از وقار و قطعیت بود. کجا می‌رفت؟ چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد؟ این سفر ظاهراً با نقشه‌ای مرتبط بود که او و رئیس فلک دنبال کشف آن بودند. خطر در کمین بود. اگر در دام اقدامات مخالف آمریکا گرفتار می‌شد، احتمال دستگیری، زندان، حتی تیرباران وجود داشت. آیا او باید هشدار می‌داد؟ باید سعی می‌کرد او را متقاعد کند که از نقشه‌هایش دست بکشد.
هوف ادامه داد:
- این بسته کوچک برای توست. می‌خوام تو جای امن نگهش داری. اگر ظرف یه ماه برنگشتم و خبری ازم نشد، اون وقت بازش کن و هر چی هست برای خودت نگه دار. قول بده که هر چی ازت می‌خوام، انجام می‌دی.
جین با ترس و تردید از صندلی بلند شد، اما هیچ سوالی نتوانست از دهانش بیرون بیاید.
هوف بسته را در دستش گذاشت و انگشتانش را روی آن قفل کرد:
- قول بده.
جین زمزمه کرد:
- قول می‌دم… و خودش هم تازه فهمید چی گفته.
هوف سریع او را در آغو*ش گرفت. فقط برای یک ثانیه. صورتش نزدیک صورت جین بود، چشم‌های آبی‌اش نگاهی خیره و مرموز داشت، گویی می‌خواست عشقی را که جین جرئت بیانش را نداشت، در آن نگاه بخواند.
سپس، آنقدر سریع که جین متوجه نشد چه شد، ل*ب‌هایش را بوسید و رفت.
جین، که هنوز بر اثر بحران عاطفی فلج شده بود، با لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت و دوباره روی صندلی نشست. بسته مهر و موم‌شده را در دست داشت. چشم‌هایش خیره بود، قلبش دیوانه‌وار می‌تپید و بدنش از عذاب افکارش رنج می‌برد.
او بسته را بارها و بارها زیر و رو کرد و فکر کرد: چه چیزی در آن است؟ چرا فردریک هوف این را به او سپرده؟ آیا مدرکی از گناه و خیانت او در آن است؟ آیا او با احساس عشقش، جین را مجبور کر
ده که قول دهد از آن محافظت کند؟ حالا وظیفه جین چه بود؟
 
فصل چهاردم
راز کوهستان

جین، در دلِ آشفتگی و اضطراب، منتظر ورود رئیس فلک به مکانی بود که خودش تعیین کرده بود. هنوز از صحنه‌ای که با فردریک پشت سر گذاشته بود، پریشان بود. لحظه‌هایی قلبش زمزمه می‌کرد که، بی‌اعتنا به جنایات هولناکی که در خانه‌ی او رخ می‌داد، همه‌چیز را به خاطر مردی که دوستش داشت، رها کند. اگر حتی ذره‌ای شک در دلش مانده بود، شاید تردید می‌کرد، اما شواهد خیانت او بیش از حد روشن بود!
با وجود همه‌ی اینها، از اندیشه‌ی مراقبت از فردریک متنفر بود. وظیفه‌ی مقدسش را در ادامه دادن به کار، و کمک به دولت برای گرفتار کردن آن‌ها، به‌وضوح در برابر چشمانش می‌دید. اما چگونه می‌توانست؟
در انتظار، با خودش کلنجار می‌رفت: آیا باید آنچه بین او و فردریک گذشته بود را به رئیس فلک بگوید یا نه؟ آخر، چرا باید می‌گفت؟ این راز خودش بود، نه راز کشور. اگر می‌توانست عشقش را در دل خاموش کند و تمام تلاشش را برای کمک به مأموران در دستگیری توطئه‌گران بگذارد، چه کسی می‌توانست بیشتر از این از او انتظار داشته باشد؟
قطعاً قرار نبود کسی را از وجود بسته‌ی مهر و مومی که فردریک به او سپرده بود، باخبر کند. او قول داده بود آن را امن نگه دارد. چه آسیبی می‌توانست داشته باشد؟ اما همان بسته‌ی کوچک، که حالا در سینه‌ی لباسش، همان‌جایی که پنهانش کرده بود، قرار داشت، مثل آتشی پنهان گوشتش را می‌سوزاند و تا عمق روحش نفوذ می‌کرد.
رفتار فلک، درست برخلاف پریشانی او، پر از روحیه و شور بود. هرگز او را چنین سرزنده ندیده بود؛ به‌ویژه وقتی که با ماشینی کم‌ارتفاع، ساخته‌شده برای سرعت، مقابل ایستگاه مترو توقف کرد.
روی صندلی کناری راننده، مرد جوانی نشسته بود که جین او را به‌عنوان یکی دیگر از مأموران می‌شناخت. همین که فلک درِ واگن را برایش باز کرد، چشم جین به چند قبضه تفنگ افتاد که روی زمین، زیر قالیچه‌ای پنهان شده بود. ناخودآگاه عقب رفت.
فلک با خنده‌ای پرنشاط صدا زد:
- بیا، خانم استرانگ! از اینا نترس. شاید قبل از اینکه از شکار برگردیم، همین‌ها به کارمون بیاد.
 
او با تردید نشست و کناره‌اش پرسید:
- اما تو که انتظار نداری این آدم‌ها رو بدون محاکمه تیرباران کنیم، مگه نه؟
قلبش را دردی تیز فشرد؛ بار دیگر وحشت از خطری که فردریک را تهدید می‌کرد، در او شعله‌ور شد. اندوهی شدید از اینکه شاید نتواند وظایفش را انجام دهد، او را فرا گرفت و با خود خشمگینانه گفت چرا یک ساعت پیش، وقتی هنوز فرصت بود، به فردریک هشدار نداده بود؟ اگر او واقعاً در ابراز محبتی که نشان می‌داد صادق بود، شاید می‌شد او را متقاعد کرد — اگر نه به خیانت به رفقایش، دست‌کم به ترک آنها و فرار از کشور. اما عقلش، سرد و قاطع، می‌گفت هر تلاشی برای چنین کارهایی بی‌فایده است. بیشتر از آنکه عاشقش باشد، می‌دانست که او وظیفه‌ای را که خودش آن را درست می‌پندارد، مقدس می‌شمرد؛ وظیفه‌ای که ممکن است برخلاف منافع کشورش باشد، اما برای خودش تقدس دارد. حالا دیگر برای پشیمانی یا توبه دیر بود؛ تنها کاری که می‌ماند تلاش برای خدمت به میهن، هر چقدر هم که قیمتش سنگین باشد. با این دل‌نگرانی از رئیس فلک انتظار پاسخ داشت.
فلک پاسخ داد:
- صادقانه بگم؟ اگه دست من بود، جاسوس‌های لعنتی رو همین که دستگیر می‌کردیم، تیرباران می‌کردم. این وضعیت بزرگ این ملته، خانم استرانگ. ما زیادی مهربون و نرم‌دلیم. آلمانی‌ها خوب می‌دونن جنگ و احساسات کنار هم جور درنمیان. اگه فکر کنن کشتنِ کودکان یا خراب کردن کلیسا بهشون تو پیروزی کمک می‌کنه، بدون پشیمونی انجامش می‌دن. دنیا ممکنه بگه استفاده از گاز سمی حتی علیه دشمن غیرانسانیه، اما این مانع از این نشده که اونا دست بهش نزنن. اونا وفاداری به آلمان رو بالاتر از هر چیز می‌ذارن؛ اگه میهن‌شون بخواد، دزدی، قتل، گذاشتن بمب، خیانت به دوستان، همه‌ش رو انجام می‌دن، و با خیال راحت فکر می‌کنن حتی اگه ما اینجا دستگیرشون کنیم، نهایتاً یه سال یا دو سال زندان در انتظارشه. اگه اختیار از من بود، همه‌شون رو همین الان تیرباران می‌کردم.
جین پرسید:
- بدون هیچ مدرکی؟ بدون محاکمه؟
فلک توضیح داد:
- بدون محاکمه، اره اما بدون مدرک، نه. توی مورد هاف‌ها، ما مدارک کافی داریم که هر دوی‌شون رو محاکمه و مجازات کنیم.
او فوراً پرسید:
- چی‌های بیشتری به‌دست آوردی؟ آیا فردریک هم با عموی خودش در ارتباطه؟
 
فلک نگاهی ارزیابی‌کننده به او انداخت. دوست داشت حدس دین را که گمان می‌برد جین عاشق هاف جوان است تنها نتیجهٔ حسادت بداند؛ اما هرگاه دو جوان ناگهان در کنار هم قرار گیرند، احتمال شعله‌ور شدن عشق همیشه مطرح است. نگاه کنجکاو او کمی جین را سرخ کرد، اما آنچه در چهره‌اش خواند، گویی تردیدهای فلک را کنار زد و او را مصمم ساخت که جین را کاملاً به خود متوجه کند.
فلک گفت:
- به لطف تیزبینیِ تو در خواندن اون تبلیغات، حالا فهرستی نسبتاً کامل از فعالیت‌های هاف‌ها در شش ماه گذشته داریم. دو ساعت گذشته رو صرف بررسی تمام تبلیغات دِنتو کردم هفته‌هاست که مرتب از این بولتن‌ها رو منتشر می‌کنن.
جین با کنجکاوی پرسید:
- بولتن‌ها راجع به چی بودند؟
فلک جواب داد:
- هر چیزی که برای دشمنان مخفی کشورمون جالب باشه: توضیحاتی دربارهٔ محل و روش تهیهٔ گذرنامه‌های جعلی، شرح مفصلی از سفرهای دریایی ناوگان ما، دستورالعمل‌هایی برای تهیهٔ مواد منفجره، راه‌های منفجر کردن کارخانه‌های مهمات‌سازی، پیشنهادهایی برای قاچاق لاستیک، دستورهایی برای دامن‌زدن به اعتصابات… حتی جرأت کردن و نام «ویلیام فاکسلی» رو به‌عنوان امضا زیر یکی از گواهی‌ها گذاشتن.
جین با کنجکاوی پرسید:
- ویلیام فاکسلی کیه؟
فلک گفت:
- اون اسم توی رمز ویلهلم‌استراس معنی مشخص داشت؛ وقتی فون برنستورف هنوز فعال بود، اونا توی پیام‌های رمزیشون از اسامی ثابت استفاده می‌کردن که بارِ معنی دار داشتن. مثلاً بوید رو «ریچارد هوستون» می‌نامیدن، فون پاپن می‌شد «توماس هاگسون» و بولو پاشا همیشه «سنت رجیس» بود. تو همون رمز، «ویلیام فاکسلی» همیشه به معنای وزارت خارجهٔ آلمان بوده.
جین با تعجب پرسید:
- اما این رو از تبلیغات فهمیدی؟
 
- هرگز!
فلک با قاطعیت گفت.
- هوگو اشمیت همون که به‌عنوان سرگروه شناخته می‌شد وقتی داشت سعی می‌کرد یه نسخه از این رمز رو توی باشگاه آلمانی بسوزونه، گرفتار شد. از روی سوابق پیام‌های بی‌سیمشون، دولت تونست کلِ کد رو بازسازی کنه. حالا اینکه یکی یا دو کلمه از این رمز توی این آگهی‌ها به‌کار رفته باشه خیلی مهمه؛ یعنی هر کسی که این آگهی‌ها رو فرستاده، از درجه‌ی اعتماد خیلی بالایی نزد دولت آلمان برخورداره. به احتمال قوی فقط جاسوسای خیلی رده‌بالا اجازه داشتن به این رمز دیپلماتیک دسترسی پیدا کنن.
جین پرسید:
- پس تو فکر می‌کنی اتو هوف رئیس این توطئه‌ست؟
فلک سریع جواب داد:
- نه، اتو نه فردریک. من مطمئنم اون جوون مدیر اصلیه. احتمالاً وقتی اوضاع برای فون پاپن و بویِد داغ شد، از برلین فرستاده شده تا کار رو جمع‌وجور کنه. به نظرم پیرمرد فقط اجراکنندهٔ دستوراتشه. راستش حتی شک دارم که واقعاً عمو و برادرزاده باشن.
جین با لحنی مصرّ گفت:
- فکر نمی‌کنم درست باشه. هر وقت که به نوار دیکته گوش می‌دادم، همیشه پیرمرد بود که علیه آمریکا حرف می‌زد. اون بود که از «معجزه‌گران» و عجله‌شون می‌گفت. من هرگز نشنیدم فردریک حرف‌های خیانت‌آمیز بزنه
فلک کمی جمع و جور شد و چشمانش را تیزتر کرد: - همین که اون انقدر می‌دونسته و دهانش رو بسته نگه داشته، خودش نشون می‌ده که باهوش‌تر از اونه. ضمناً یادت نره که گاهی جرأت می‌کرد لباس افسر بریتانیایی رو هم بپوشه خودت دیدیش. بدون شک اون خطرناک‌تر از هر دوی اوناست.
جین پرسید: این آگهی‌ها رو چه کسانی می‌خوندن؟ این بولتن‌ها برای کی بودن؟
فلک با لحنی سنگین جواب داد:
- این یه روشِ اونا برای ارتباط با هزاران مأمور مخفیشونه که همه‌جا پخش شدن. اگه بعضی از این تبلیغات تو روزنامه‌های تگزاس چاپ می‌شدن یا از مرز به مکزیک می‌رفتند، نباید تعجب کنیم. ما ماه‌هاست که نامه‌ها، خطوط تلفن و تلگراف‌ها رو زیر نظر داریم؛ اما در همین مدت، پیام‌هایی داشت از سمت مکزیک رد و بدل می‌شد که هر چی زیردریایی‌های آلمانی لازم داشتن، براشون می‌فرستاد. تا حالا هیچ‌کس به فکرمون نرسیده بود که تبلیغات روزنامه‌ای توی پست مکزیک هم ممکنه حامل
پیام باشن.
 
- ولی اون پیام‌هایی که آقای هاف پیر توی کتاب‌فروشی‌ها می‌ذاشت چی؟ اون‌ها هم بخشی از نقشه‌ بودند؟
فلک گفت:
- ممکنه فقط یه روش پشتیبانِ ارتباطی باشه، برای وقتی که راه‌های دیگه جواب نمیده. آلمانی‌ها اینجا خوب می‌دونن که همیشه زیر نظرن و احتیاط‌هاشون رو کامل به کار می‌گیرن. به محض اینکه خانوادهٔ هاف رو سالم پشت میله‌ها ببریم، اون دختر رو هم می‌گیرن و بعد زود روشن می‌شه که نظریه‌ی کارتر درست بوده یا نه.
جین پرسید:
- ولی جاسوس نیروی دریایی کیه؟ کی به آپارتمانِ هاف‌ها سیگنال می‌داد و خبرهای مربوط به ناوگان ما رو بهشون می‌رسوند؟ ستوان کرامر بود؟
فلک بی‌هیچ عجله‌ای جواب داد:
-شاید باشه، اما این کارِ من نیست. این وظیفهٔ ادارهٔ اطلاعات نیروی دریاییه که جاسوس‌ها رو توی ناوگان پاک‌سازی کنه. من دنبال رئیسی می‌گردم که پشت این جریان‌هاست. وقتی اون رو گیر بیاریم، گرفتنِ بچه‌های کوچکتر آسون‌تر می‌شه. یه زندانی سرسخت آلمانی یه بار بهم گفت که آلمان توی هر کشتی آمریکایی، توی هر هنگ آمریکایی و توی هر اداره‌ای توی واشنگتن، یه نفر داره. من فکر می‌کنم این جمله تقریباً درست باشه. کشوری که این همه شهروند با نام‌های آلمانی و جمعیتِ عظیمی از تبارِ آلمانی داره، طبیعتاً پیچیده‌ست.
در همین حال، ماشینِ فلک از روی کشتی رد شده و با گردش به سمت شمال، از میان انگلوود به سرعت به سوی وست‌پوینت می‌رفت.
جین با تردید پرسید:
- الان کجا می‌ریم؟ همون‌جایی که دیروز بودیم؟ همون جای تصادف؟
فلک گفت:
ا نه، مستقیم نمی‌ریم. کارتر و چند نفر رو جلوتر فرستادم تا کمی شناسایی کنن. من با کارتر توی رستوران پارک ایالتی تماس می‌گیرم قرار بود اون با من تماس بگیره. ما الآن تقریبا اون‌جا هستیم.
همین که ماشین وارد پارک شد و جلوی ورودی رستوران دو طبقه توقف کرد، فلک فوراً از ماشین پیاده شد و به سمت تلفن رفت؛ اما به محض اینکه از پله‌های بتنی دید، مرد جوانی با سری بانداژ و دستی که آویز گردن داشت را دید که برای استقبال از او
پایین می‌آمد.
 
او بالا آمد، اما ناگهان ایستاد.
با شگفتی فریاد زد:
- دین! اینجا چه می‌کنی؟ چطور خودت رو رسوندی اینجا؟
راننده با خنده جواب داد:
- فکر کردی آخرِ مسابقه جا می‌مونم؟
فلک گفت:
- اما زخمات... دستت...
دین شانه بالا انداخت:
- هر دو خوبن، به همون خوبی که تا چند هفته دیگه خوب می‌شن.
فلک پرسید:
- ولی از کجا فهمیدی داریم میایم اینجا؟ چطور تونستی خودت رو برسونی؟
دین جواب داد:
- کارتر موقع رفتن یه توقف کوتاه کرد تا جاده رو بررسی کنه. من می‌خواستم باهاش بیام، ولی توی ماشینش جا نبود. به هر حال، اون حاضر نشد منو با خودش بیاره. منم تونستم نقشه‌هاتو ازش بیرون بکشم و بقیه‌شو راننده‌ی ماشین دکتر انجام داد.
فلک با خشمی ساختگی غرید:
- خب... فکر کنم دیگه چاره‌ای جز بردن تو نیست. برو کنار خانم استرانگ بشین.
هرچند در دلش از دیدن روحیه‌ی سرسخت دین خوشحال بود.
وقتی دین به ماشین نزدیک شد، جین با تعجب از جا بلند شد.
با صدایی پر از احساس گفت:
- اوه، توماس... آقای دین! از دیدنت خیلی خوشحالم. دیروز نگران بودم که خیلی آسیب دیده باشی.
دین که از گرمی احوالپرسی‌اش سرخ شده بود، اعتراف کرد:
- خیلی نزدیک بود... برای هر دومون. ولی تو اینجا چی کار می‌کنی؟ رئیس هیچ دلیلی نداشت تو رو توی همچین سفری بیاره.
تمام علاقه‌اش به دختر با این دیدار غیرمنتظره دوباره شعله‌ور شد، و با نگرانیِ بحق یک عاشق، از اینکه فلک او را در معرض خطرات چنین سفری به لانه‌ی دشمن گذاشته بود، دل‌آزرده شد.
 
او ساده گفت:
- منو لازم داشتن تا راه رو نشونشون بدم.
دین با اعتراض گفت:
- از وقتی من اینجام دیگه نیازی به اون نیست. رئیس باید برت گردونه.
جین با گرمی مخالفت کرد:
- مزخرف نگو.
دین لجوجانه اصرار کرد:
-‌ اما اینجا جای زن نیست. و با لگدی معنادار به تفنگ‌های کف ماشین زد.
-‌ ممکنه درگیری پیش بیاد. این مردها درمانده و خطرناکن و احتمال زیاد داره در برابر هر تلاشی برای دستگیری‌شون مقاومت کنن.
جین آرام و محکم گفت:
- اگه این کار رو بکنن، من می‌خوام اونجا باشم و ببینم
دین با التماس گفت:
- خواهش می‌کنم، به خاطر من، برنمی‌گردی خونه یا حداقل اینجا منتظر ما نمی‌مونی؟
دختر با سرسختی جواب داد:
- نه. نمی‌مونم.
دین گفت:
- از رئیس می‌خوام برت گردونه.
او با عصبانیت تندی زد:
- جرأت نداری! و از اینکه دین به جای خودش تصمیم می‌گرفت، دلگیر شد.
او از حضور دو مرد دیگر در ماشین خوشحال بود؛ احساس می‌کرد تنها بودن آنها مانع می‌شد دین بیش از این جنجال به پا کند. حالا دیگر هیچ نشانی از آن رفتار چاپلوسانه‌ی قبلی در دین نبود. جین در دل اعتراف کرد که دیگر نیازی به ادامه‌ی آن نقش خیالی نداشت. با این حال، از حسادت عاشقانه‌ی دین نسبت به رفاهش رنجیده بود و وقتی رئیس بازگشت، خوشحال شد؛ چرا که از برق شادی در چهره‌اش، هنگام دویدن به سمت ماشین، فهمید خبر خوبی دریافت کرده است.
او تقریباً پیش از آنکه سوار ماشین شود، دستور روشن کردن موتور را داد و فرصتی برای دین باقی نگذاشت تا اعتراض تهدیدآمیزش را به حضور جین ابراز کند.
 
آخرین ویرایش:
فلک با شتاب توضیح داد:
- تونستم با کارتر تماس بگیرم.
ماشین از پارک بیرون آمد و به سمت شمال پیچید. او ادامه داد:
- کارتر موفق شده جایی رو پیدا کنه که هاف‌ها هر هفته می‌رن. حدود سه مایل دورتر از جاده، سمت رودخونه، درست همون اطرافی که شما دیروز تصادف کردید. اونجا، وسط جنگل، یه مکان متروکه‌ست؛ چیزی شبیه باشگاه، که اعضاش همه اتریشی یا آلمانی هستن. خودشون رو علاقه‌مند به سلامتی و کوه‌نوردی معرفی می‌کنن و اسمشون رو گذاشتن “دوستان هوا”.
جین با کنجکاوی پرسید:
- واقعاً کیا هستن؟ اونجا چیکار می‌کنن؟
فلک گفت:
- کارتر هنوز وقت نکرده خیلی چیزها درباره‌شون دربیاره. اون محل در اصل یه استراحتگاه یا آسایشگاه بوده که چند سال پیش ورشکست شده. تابستون گذشته این گروه آلمانی‌ها تصرفش کردن. گاهی فقط دو سه نفر اونجا بودن، اما اخیراً تعدادشون زیاد شده. کارتر حدس می‌زنه الان باید دوازده نفر اونجا باشن.
دین پرسید:
- چطور پیداشون کرد؟
فلک با هیجان جواب داد:
- کارتر یه کارآگاه واقعیه. با خودش گفت هر جا آلمانی باشه، آبجو هم هست. جاده اصلی رو بالا و پایین گشت تا اینکه یه میخانه‌ی کنار جاده‌ای پیدا کرد. همون‌طور که حدس زده بود، اینا نوشیدنی‌هاشونو از اونجا می‌گرفتن. کارتر هم بدون اینکه شک کسی رو برانگیزه، از صاحب میخانه و چند مشتریش اطلاعات لازم رو بیرون کشید.
جین پرسید:
- آقای کارتر الان کجاست؟
-‌ چند مایل بالاتر از جاده منتظرمونه.
دین گفت:
- اون فقط چهار نفر همراهشه، درسته؟
-‌ دقیقاً.
-‌ خب ما هم چهار نفریم.
فلک نگاهی به بازوی باندپیچی‌شده‌ی دین انداخت و گفت:
- سه و نیم.
دین با عصبانیت جواب داد:
- این فقط دست چپه. با دست سالمم می‌تونم هفت‌تیرو بچرخونم.
جین با غرور گفت:
- و منم می‌تونم تیراندازی کنم. پس می‌شیم نه نفر.
فلک با لحنی متفکرانه گفت:
- نه نفر در برابر دوازده نفر... به نظر میاد امشب شلوغ باشه.
جین هشدار داد:
- یادت نره خانواده‌ی هاف هم امشب میان. آقای هاف جوان صبح بهم گفت امشب حرکت می‌کنن. یعنی دوتا نیروی دیگه به اون طرف اضافه می‌شن.
فلک زیر ل*ب غر زد:
- و یکی‌شون... مردیه بسیار خطرناک.
 
فصل پانزدهم
خانه‌ای در جنگل

بالاخره به مقصد رسیده بودند؛ جایی که آن دو مظنون جاسوسی بی‌تردید ماه‌ها بود هر هفته به آن سر می‌زدند.

جین در سایه‌ی صخره‌ای بزرگ، میان بوته‌های درهم، همراه فلک و توماس دین به سازه‌ای فرسوده چشم دوخته بود؛ همان مکانی که در شایعات محلی از آن به عنوان پناهگاه «دوستان هوا» یاد می‌شد. اما در نگاه اول، تصویر پیش رویش مایه‌ی نومیدی بود. چیزی جز پانسیونی تابستانی و ارزان‌قیمت به نظر نمی‌رسید؛ ساختمانی دو طبقه، ساده و بی‌تزیین، رنگ‌ورو رفته و محتاج تعمیر، در کنار چند بنای فرعی کوچک که معمولاً در مکان‌های دورافتاده از آن دست دیده می‌شد.
با این حال، جین از حالت جدی و حساب‌شده‌ی فلک دریافت که کشف این مکان برای او اهمیتی بسزا دارد. دو خودرویشان را بی‌صدا تا نیم‌مایلی خانه در مسیر فرعی برده بودند، سپس در دل جنگل پنهان کرده و با دقت جای رد چرخ‌ها را از میان برده بودند. حالا با گذر از میان درختان، در فاصله‌ای نزدیک به سیصد یارد از ساختمان‌ها جای گرفته بودند. تفنگ‌ها را با خود آورده و زیر کنده‌ای که هر سه روی آن نشسته بودند، پنهان کرده بودند.
کارتر و دیگر افراد گروه، بنا به دستور فلک، در دسته‌های کوچک پراکنده شدند و به‌سان سایه‌ها میان درختان لغزیدند تا پیش از فرارسیدن تاریکی، پیرامون ساختمان را از نزدیک بررسی کنند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 60)
عقب
بالا پایین