در نگاه اول شاید به نظر میرسید ساختمانها خالی از سکنهاند: جنبوجوشی دیده نمیشد و در طبقهی دوم چند پنجره بیکرکره شکسته بود. تنها نشانههای حضور اخیر، انبوهی از بشکههای ** پشت خانه و تپهای از قوطیهای حلبی تازه باز شده در حوالی آن بود. نزدیک یکی از بناهای فرعی بزرگتر هم تودهای خاکاره و تراشه به چشم میخورد
جین نجوایی گفت:
- بهنظر میاد کسی این حوالی نیست. فکر میکنی اینجا چه کار میکنن؟
فلک بیتابانه سر تکان داد:
- نمیتونم خیالبافی کنم. همین که این خونه انقدر مهمه که خانوادهی هاف هر هفته باهاش سر و کار دارن، یعنی باید با احتیاطِ کامل هر چیزی رو دربارهش بررسی کنیم. ممکنه تو اون جنگلِ دور یه ایستگاه بیسیم مخفی باشه که هیچکس به فکرش نرسیده جستجو کنه. ممکنه کارگاه بمبسازی باشه، جایی که شیمیدونهاشون دارن بمب و مواد منفجره میسازن تا کارخانهها و خطوط ارتباطی ما رو خراب کنن. یا شاید صرفاً یه پاتوق باشه، جایی که مأموران مختلفشون — آدمایی که دقیقاً کار کثیف تخریب رو انجام میدن مخفیانه جمع میشن، دستور میگیرن و پولشون رو میگیرن.
جین با خندهای کوتاه و عصبی گفت:
- همهش خیلی خندهداره، انگار یه چیزی از یه فیلمه.
فلک با تندی جواب داد:
- مزخرف نگو؛ این اصلاً خندهدار نیست. خیلی جدیه
جین شتابان افزود:
- آره، میفهمم. فقط داشتم فکر میکردم چقدر ما اینجا تو آمریکا مخصوصاً تو شهرهای بزرگ بانمکیم. ما هیچ چیز از همسایههامون نمیدونیم. ممکنه آدم کناری آپارتمانمون شبها نقشه بکشه و صبح دم، با لبخند بیاد تو آسانسور و دربارهی هوا حرف بزنه. ما اینطرف تمام تلاشمون رو میکنیم برای پیروزی تو جنگ، اما همزمان همسایهمون داره تلاش میکنه به آلمان کمک کنه — و ما تا وقتی شانسی پیش نیاد، هیچوقت خبر نداریم. پدر و مادرم رو تصور کن. اصلاً شک ندارن نسبت به همسایهها. اگه بهشون بگم خانوادهی هاف جاسوسن، باور نمیکنن. هر روز همدیگه رو تو آسانسور میبینن. آقای هاف جوان چند بارم به خونهمون اومده؛ مادرم باهاش حرف زده. فقط تصور کن وقتی بفهمن من چه کار کردم، چقدر شکه میشن و وحشت میکنن.
جین نجوایی گفت:
- بهنظر میاد کسی این حوالی نیست. فکر میکنی اینجا چه کار میکنن؟
فلک بیتابانه سر تکان داد:
- نمیتونم خیالبافی کنم. همین که این خونه انقدر مهمه که خانوادهی هاف هر هفته باهاش سر و کار دارن، یعنی باید با احتیاطِ کامل هر چیزی رو دربارهش بررسی کنیم. ممکنه تو اون جنگلِ دور یه ایستگاه بیسیم مخفی باشه که هیچکس به فکرش نرسیده جستجو کنه. ممکنه کارگاه بمبسازی باشه، جایی که شیمیدونهاشون دارن بمب و مواد منفجره میسازن تا کارخانهها و خطوط ارتباطی ما رو خراب کنن. یا شاید صرفاً یه پاتوق باشه، جایی که مأموران مختلفشون — آدمایی که دقیقاً کار کثیف تخریب رو انجام میدن مخفیانه جمع میشن، دستور میگیرن و پولشون رو میگیرن.
جین با خندهای کوتاه و عصبی گفت:
- همهش خیلی خندهداره، انگار یه چیزی از یه فیلمه.
فلک با تندی جواب داد:
- مزخرف نگو؛ این اصلاً خندهدار نیست. خیلی جدیه
جین شتابان افزود:
- آره، میفهمم. فقط داشتم فکر میکردم چقدر ما اینجا تو آمریکا مخصوصاً تو شهرهای بزرگ بانمکیم. ما هیچ چیز از همسایههامون نمیدونیم. ممکنه آدم کناری آپارتمانمون شبها نقشه بکشه و صبح دم، با لبخند بیاد تو آسانسور و دربارهی هوا حرف بزنه. ما اینطرف تمام تلاشمون رو میکنیم برای پیروزی تو جنگ، اما همزمان همسایهمون داره تلاش میکنه به آلمان کمک کنه — و ما تا وقتی شانسی پیش نیاد، هیچوقت خبر نداریم. پدر و مادرم رو تصور کن. اصلاً شک ندارن نسبت به همسایهها. اگه بهشون بگم خانوادهی هاف جاسوسن، باور نمیکنن. هر روز همدیگه رو تو آسانسور میبینن. آقای هاف جوان چند بارم به خونهمون اومده؛ مادرم باهاش حرف زده. فقط تصور کن وقتی بفهمن من چه کار کردم، چقدر شکه میشن و وحشت میکنن.