در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

کل روز به این فکر می‌کردم که فردا روی سِن چه اتفاقی می‌افتد. همه‌مان استرس و اضطراب داشتیم و نگران بودیم که بد نشود. تمرین نداشتیم و به همین علت در ساعات استراحت، ترانه‌ی پایانی را تمرین می‌کردیم. من در خانه هم تمرین می‌کردم، آن‌قدر تکرار کرده بودم که خواهر و برادرم هم حفظ شده و با من می‌خواندند. صدای ما در خانه می‌پیچید و گاهی حتی باعث می‌شد که مادرم با لبخند به ما نگاه کند.
شب تا صبح بیدار بودم و هرازگاهی چرتی می‌زدم. مدام ساعت را نگاه می‌کردم و هر بار که عقربه‌ها به جلو می‌رفتند، قلبم تندتر می‌زد. بعد از خواندن نماز، به آشپزخانه رفتم و برای همه تخم‌مرغ‌گوجه درست کردم. عطر خوشمزه‌ی آن در خانه پیچید و حس خوبی به من داد. کیفم را آماده کردم و مقنعه و روپوش آبی نفتی‌ام را پوشیدم و منتظر سرویس مدرسه دم در خانه شدم.
مدام عرض کوچه را وجب می‌زدم. هوا بسیار سرد بود و آبی که وسط کوچه جمع شده بود، یخ بسته بود و مثل آینه‌ای کوچک، آسمان را منعکس می‌کرد. احساس می‌کردم که هر قدمی که برمی‌دارم، به سمت یک ماجراجویی بزرگ است.
تا مسیر مدرسه، به طور ناخودآگاه ترانه در ذهنم تکرار می‌شد. وقتی وارد کلاس شدم، طبق معمول کیان کنار بخاری ایستاده و خود را گرم می‌کرد. با دیدن من لبخند زد و گفت:
- گفتن ماها که اجرا داریم، بریم پایین اتاق خانم توکلی... با کیف‌هامون.
هنوز دم در بودم و با تعجب پرسیدم:
- پس چرا خودت اینجایی؟
کیان با چشمان درشتش که روی آن صورت و استخوانی‌اش می‌درخشید جواب داد:
- برای اینکه به بقیه خبر بدم.
و من حس کردم که او هم مثل من، هیجان‌زده است.
پله‌ها را پایین آمدم و در حین پایین رفتن، صدای خنده و گفتگوهای بچه‌ها به گوشم می‌رسید. وقتی به پایین رسیدم، فائزه و مینا را دیدم که در حال صحبت بودند و چهره‌هایشان پر از شوق و ذوق بود. با اشتیاق به سمت آن‌ها رفتم.
- بیاین... ما باید بریم اتاق خانم توکلی.
مینا و فائزه جزو دانش‌آموزان آرام کلاس بودند، مخصوصاً مینا که چهره‌ای مظلوم داشت و کم‌حرف بود. همیشه در گوشه‌ای نشسته و به درس‌ها گوش می‌داد، اما امروز به نظر می‌رسید که کمی هیجان‌زده‌تر از همیشه است.
وقتی در اتاق خانم توکلی را باز کردم، فرزانه آنجا نشسته و در حال حل کردن سوالات ریاضی‌اش بود که خانم کمالی به عنوان تکلیف داده بود. فرزانه شاگرد اول کلاسشان بود و همیشه اولویت او درس بود. او با دقت و تمرکز، قلمش را روی کاغذ می‌کشید و من حس می‌کردم که در دنیای خودش غرق شده است. چیزی نگذشت که یکی‌یکی همه آمدند و فضای اتاق پر از صدا و شوق شد. استرس روی صحنه همچون غولی در حال بلعیدن بود و همه‌مان به نوعی درگیر آن بودیم.
 
خانم شیروانی وارد اتاق شد و با صدای دلنشینی گفت:
-بچه‌ها... یه دور دیگه هم تمرین می‌کنیم و بعد می‌ریم آموزش و پرورش منطقه. مسابقه در آمفی‌تئاتر اونجا برگزار میشه.
لیلا هم به جمع ما اضافه شد و با چهره‌ای شاداب گفت:
-سلام بچه‌ها! من هم اومدم!
عاطفه با تعجب پرسید:
-تو اینجا چکار می‌کنی؟
لیلا با خوشحالی گفت:
-خانم شیروانی گفت که منم شرکت کنم. فکر کردم که می‌تونم به شما کمک کنم!
همه کیف‌ها را به گوشه‌ای انداختیم و اجرا را شروع کردیم. لیلا شعر را در دست داشت و آن را حفظ می‌کرد. صدای ما در اتاق طنین‌انداز شد و حس می‌کردم که هر کدام از ما در این لحظه، بخشی از یک داستان بزرگ‌تر هستیم. ساعت نزدیک نه بود که خانم شیروانی با کیفی روی دوشش و چادری که به سر داشت، وارد کلاس شد و گفت:
-همگی آماده دم در باشین، پیاده می‌ریم.
ما همه چادر به سر کردیم و با هیجان به سمت در رفتیم. آموزش‌وپرورش در همان خیابانی بود که مدرسه‌ی ما قرار داشت و حس می‌کردم که این مسیر، ما را به سوی یک تجربه‌ی فراموش‌نشدنی می‌برد. در دل هر کدام از ما، امید و شوقی برای درخشش وجود داشت و این حس، ما را به هم نزدیک‌تر می‌کرد.
خیلی زود به آنجا رسیدیم. یک ساختمان بزرگ با آجرهای قرمز که پنج پله بالا رفته و از یک در بزرگ وارد سرسرا شدیم. وحشتناک شلوغ بود و از همه‌ی مدارس آمده بودند.
 
این همهمه و دانش‌آموزان با روپوش‌های متفاوت باعث شده بود هیجانم بیشتر شود. از مدرسه‌ی بهار هم آمده بودند، همان مدرسه‌ای که در همسایگی مدرسه‌ی ما بود. ناگهان لیلا جیغ خفه‌ای زد، سریع سرم را به سوی او گرداندم طوری که رگ گردنم گرفت، همانطور که گردنم را گرفته بودم، عصبی گفتم:
-چته بابا؟!
با انگشت به دختری اشاره کرد که فرق سر باز کرده و تقریبا مقنعه‌ی سبزرنگش در حال افتادن بود. به او که نگاه کردم چیز عجیبی ندیدم، عصبانی شدم و با بی‌حوصلگی گفتم:
-خب... دیدمش... کیه مگه باباجون؟!
عاطفه متوجه ما شده بود، همانطور که به آن دختر خیره بود زمزمه کرد.
-دوست دختر مسعوده.
لیلا دندان‌قروچه کرد و به عاطفه تشر زد.
-دوست دخترش نیست.
عاطفه دست به سینه نزدیک‌تر آمد.
-دیدی که دیروز هم با هم رفتن دوباره، دوست دخترشه دیگه.
ابرو بالا انداختم.
-اوه، رقیب عشقی!
لیلا با نگاه خسمانه‌ای دختر را می‌نگریست به طوری که گفتم هر لحظه ممکنه است به او حمله کند.
خانم شیروانی برگه‌ بدست خود را به ما رساند. نفس‌نفس می‌زد.
-ما مدسه‌ی ششمی هستیم که اجرا می‌کنیم.
من که کنجکاو بودم پرسیدم:
-از بین چند تا؟
-از بین بیست‌ودو تا مدرسه. بیاین... تا صندلی‌های جلو پر نشده یه جا رو باید پیدا کنیم و بشینیم.
مدرسه‌ی اول شامل دو بازیگر بود که فقط با هم حرف می‌زدند. مدرسه‌ی دوم شامل یک نفر بود که عروسک‌گردانی هم می‌کرد. مدرسه‌ی سوم تعداد بیشتر بود ولی نه به اندازه‌ی ما که هفت نفر بودیم. خانم شیروانی به ما که کنار هم نشسته بودیم اشاره کرد.
-بریم پشت صحنه، لباس‌هاتون رو عوض کنین.
-مگه لباس هم داریم بابا جون؟!
همه بلند شدیم، عاطفه خندید.
-امروز خیلی بابا می‌کنی ها.
پشت هم ردیف از در آمفی‌تئاتر خارج شدیم.
-ایم بابا جون با اون بابا جون فرق داره، این بّابّا جونه.
آمفی‌تئاتر را دور زدیم و وارد اتاق گریم شدیم. خانم شیروانی به هر کدام از ما یک شنل قهوه‌ای داد و یک شنل خیلی کوتاه هم برای لیلا باقی‌مانده بود‌. بابانوئل که حکیمه بود لباس قرمز پوشید. آماده بودیم تا نام مدرسه‌ی ما را بگویند و بر روی صحنه برویم. من هیجان داشتم ولی محکم گام برمی‌داشتم برعکس لیلا که از استرس پاهایش می‌لرزید. نمی‌دانم استرس نقشش را داشتش یا استرس اینکه آن دختر در موردش چخ به مسعود می‌گوید.
 
من و شش نفر دیگر با تشویق حضار وارد صحنه شدیم. همگی گوشه‌ی راست کنار خانم شیروانی ایستادیم. حکیمه بابانوئل بود، مانتو و شلوار قرمز به تن و یک کلاه منگوله‌دار قرمز هم روی مقنعه‌ی مشکی خود به سر گذاشته بود. شش هدیه وسط صحنه گذاشته بودند و بابانوئل در حال آماده‌سازی آن‌ها بود. ما به عنوان شش حیوان دور او جمع شدیم.
(کلیه دیالوگ‌ها به زبان انگلیسی است ولی من فقط ترجمه را می‌آورم)
بابانوئل دندان‌های ردیف و یکدست خود را نشان داد و باخوشحالی گفت:
-بچه‌ها! امسال هم باید هدایا رو به بچه‌ها برسونیم. آماده‌اید؟
مینا که در نقش خرگوش بودو به نظرم به آن صورت سفید با گونه‌های گلگون و اندام ظریفش می‌آمد با هیجان گفت:
-بله! ما آماده‌ایم!
عاطفه در نقش گوزن بود، شنل او از همه بلندتر بود، با جدیت گفت:
-باید مطمئن بشیم که همه‌ی هدایا به موقع برسن.
کیان که در نقش سنجاب بود با شیطنت گفت:
-من می‌تونم به شما کمک کنم! می‌تونم هدایا رو سریع‌تر جمع کنم!
من در نقش پرنده بودم، دستانم را مثل بال‌زدن تکان دادم و آهنگین گفتم:
-من هم می‌تونم از بالا نظارت کنم و ببینم که همه چیز خوب پیش میره.
نقش لیلا موش بود، از آنجا که موهای سیاه پرکلاغی داشت، سبیل‌هایش بیشتر مشخص بود، با ناز گفت:
-من هم می‌تونم به شما کمک کنم تا هدایا رو به بچه‌ها برسونین.
فرزانه که سبزه‌رو بود و نقش قورباغه را بازی می‌کرد با خنده گفت:
-و من می‌تونم با پرش‌های بزرگم، سریع‌تر برسم.
 
همه حرکت کردیم و یک دور روی صحنه چرخیدیم. خانم شیروانی داستان را تعریف می‌کرد.
-آن‌ها رفتن و رفتن تا به خونه‌ها رسیدن.
حکیمه که چهارشانه و قدبلند و کمی توپر و چاق بود واقعا نقش بابانوئل به او می‌آمد، بالبخند گفت:
-خیلی خوبه که همه با هم کار می‌کنیم. اینطوری می‌تونیم به همه شادی بدیم.
مینا در نقش خرگوش دو دستش را بدون نظم در هوا تکان داد و با شوق گفت:
-بله! بچه‌ها منتظر ما هستن.
عاطفه در نقش گوزن گره‌ای در ابروهای پرپشتش انداخت و با دقت گفت:
-باید مراقب باشیم که هیچ هدیه‌ای جا نمونه.
کیان در نقش سنجاب با کمی حرکت موزون که انرژی‌اش را نشان می‌داد گفت:
-من می‌رم جلو و راه رو نشون می‌دم.
پرنده که من بودم شنلم را گرفتم و بال‌بال زدم که یعنی در حال پرواز کردنم.
-من هم از بالا همه چیز رو زیر نظر دارم.
لیلا در نقش موش صدایش را زیر کرد و گفت:
-من هم می‌رم و به بچه‌ها می‌گم که آماده باشن
فرزانه با پاهای بلندش که نقش قورباغه را بازی می‌کرد چند پرش انجام داد و گفت:
-و من هم می‌رم تا به بچه‌ها بگم که بابانوئل اومده.
خانم شیروانی دو قدم به سمت صحنه آمد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد.
-حیوانات به خانه‌ها می‌رسند و هدایا را تحویل می‌دهند.
بابانوئل با خوشحالی گفت:
-کار ما تموم شد، حالا وقت جشن و شادیه.
همه ما با هم گفتیم:
-ما موفق شدیم.
ردیف کنار هم ایستادیم، من بین عاطفه و مینا بودم. همه هم‌زمان به چپ و راست حرکت کردیم و خواندیم.
《در شب سرد و پرستاره،
بابانوئل با دل شادی میاره.
هدایا رو به بچه‌ها می‌رسونه،
شادی و عشق رو با خود می‌خونه.
خرگوش و گوزن، سنجاب و پرنده،
موش و قورباغه، همه با همند.
در این شب زیبا، با هم می‌خندیم،
عشق و دوستی رو با هم می‌سازیم.》
شعر که تمام شد سالن از تشویق منفجر شد. هما هم تعظیم کردیم و از سن پایین اومدیم. خانم شیروانی باخنده و ذوق تشویقمان کرد.
-آفرین دخترا، کارتون عالی بود..‌‌. آفرین.
 
وقتی دوباره وارد اتاق گریم شدیم، نور قرمز و گرفته‌اش مثل آتش نیم‌سوزی بود که هنوز از هیجان اجرا گرم بود. بوی اسپری مو و پارچه نم‌کشیده همه‌جا پیچیده بود. لیلا اول از همه پرید وسط اتاق، کف دستش را محکم به هم کوبید و گفت:
– دیدین؟ همه خوششون اومد! حتما اول می‌شیم!
حکیمه با همان آرامش ظاهری روپوش مدرسه‌اش را می‌پوشید اما اخم ریزی میان ابروهایش افتاده بود.
– باید بقیه رو هم دید. شاید بهتر از ما هم باشن.
عاطفه که مقنعه‌اش را مرتب کرده بود، با لبخند شیطنت‌آمیز طرف لیلا را گرفت:
– شاید هم نباشن! بیاین خودمون رو اول بدونیم!
من که دکمه‌ی روپوشم را می‌بستم، نگاهی به‌شان انداختم و آهی کشیدم:
– به نظرم دیگه فکرش رو نکنیم. حداقل اجرا کردیم، استرسش داشت می‌کشت همه‌مون رو.
حرف من باعث شد برای چند لحظه همه ساکت شوند. نفس راحتی کشیدیم، انگار بار سنگینی از دوشمان برداشته شد. اما این آرامش زیاد دوام نیاورد؛ صدای بوم‌بوم بلند موسیقی از سمت سالن آمفی‌تئاتر توجه‌مان را جلب کرد. نگاه‌ها ردّ صدا را گرفت و بی‌اختیار پا به راهرو گذاشتیم.
وقتی وارد سالن شدیم، نورهای رنگی و صدای دست زدن‌ها فضا را پر کرده بود. روی صحنه گروه مدرسه «بهار» داشت اجرا می‌کرد. با دیدنشان از شدت تعجب زبانم بند آمده بود. لیلا دهانش را باز گذاشته بود. عاطفه خنده‌اش گرفت، دستش را زیر چانه لیلا گذاشت و آرام فشار داد تا دهانش بسته شود، اما باز هم لیلا از تعجب دهان باز کرد.
سالن منفجر شده بود. صدای دست و جیغ و سوت همه‌جا بود. حکیمه با عصبانیت زیر ل*ب غر زد.
– خانم شیروانی! اینا رو ببینین! اینم تئاتره؟!
کیان که کنارش ایستاده بود، با چشم‌های گرد شده از حیرت گفت:
– خب... بالاخره اینم اجراست دیگه.
حکیمه مقنعه چانه‌دارش را تا روی ابروهایش کشید.
– این چه اجراییه؟ دارن می‌رقصن! حتی یه مکالمه هم ندارن. خانم شیروانی اعتراض نمی‌کنین؟
نگاهم رفت سمت خانم شیروانی. خوشحالی‌اش دود شده بود رفته بود هوا. دست‌هایش را جلوی مانتوی سرمه‌ای‌اش گره کرده بود و انگار در خودش جمع شده بود. صدایش آرام و غمگین بود:
– بیاین بچه‌ها، باید برگردیم مدرسه.
هیچ‌کس جرأت مخالفت نکرد. راه افتادیم سمت در خروجی. همهمه سالن هنوز در گوشم زنگ می‌زد. بیرون، آسمان خشمگین بود. رعدی زد و باران مثل شلاق بر زمین کوبید. وقتی پا به خیابان گذاشتیم، باران سرسام‌آور شروع شد. از سرما و خیس شدن دندان‌هایم به هم می‌خورد، اما با همه ناراحتی، از زیر باران بودن عجیب لذت‌بخش بود.
سه‌تایی – من و لیلا و عاطفه – از همه جلوتر می‌دویدیم. چادرهایمان مثل پرچم‌های خیس به عقب کشیده شده بود. وقتی رسیدیم، حیاط را با صدای کفش‌های خیس‌مان دویدیم و خودمان را توی اتاق خانم توکلی انداختیم. نفس‌نفس می‌زدیم. چادرهای خیس را از سر کشیدیم و روی چوب‌لباسی آویزان کردیم.
داشتم کیفم را از گوشه اتاق برمی‌داشتم که چشمم افتاد به لیلا. با شیطنت بهش نگاه کردم و لبخند کجی زدم.
– رقص دوست دختر مسعود رو هم دیدیم!
لیلا با عصبانیت و صدای بلند داد زد:
– دوست دخترش نیست!
دست‌هایم را بالا بردم، وانمود کردم عقب می‌کشم.
– خب بابا جون! دوست دخترش نیست. حالا یعنی اونا اول میشن؟
خانم شیروانی همان موقع دم در رسید. امیدوار بودم فقط جمله آخرم را شنیده باشد. صدایش آرام و خسته بود:
– معلوم نیست... اجراشون درست نبود... ما اعتراضمون رو می‌کنیم.
حکیمه هم تازه خودش را رسانده بود و عصبی گفت:
– حتی حجابشون هم برداشته بودن، دو تا از داورا مرد بودن!
خانم شیروانی سری تکان داد. انگار همان یک حرکت، کمی امید را به جمع برگرداند.
– بچه‌ها، خسته نباشین. حالا دیگه باید منتظر نتایج باشیم.
ما هم با احترام گفتیم:
– شما هم خسته نباشین خانم.
خانم شیروانی که رفت، هرکس به کاری مشغول شد. من، لیلا و عاطفه گوشه‌ای از اتاق روی زمین نشستیم. خستگی، اضطراب، و هیجان اجرا مثل موجی آرام آرام از تنمان بیرون می‌رفت.
 
یک ربع به زنگ تفریح مانده بود. لیلا سرش را به دیوار رنگ زده‌ی قدیمی دیوار اتاق خانم توکلی تکیه داده بود، گره‌ی کوری که سبب چند چین در پیشانی‌اش شده بود انداخته و پلک‌هایش بی‌رمق افتاده بود.
-ظهر حسابشو میرسم.
نزدیک بود ل*ب‌های کش آمده و دندان‌هایم را ببیند که سریع جمعشان کردم.
-میخوای چی کار کنی دقیقا؟
-هنوز دقیق نمی‌دونم، ولی یه حرکتی میزنم.
عاطفه مثل همیشه یک لقمه نان و پنیر به قطر تنه‌ی درخت درآورد و به من تعارف کرد و گفت:
-بیخیال لیلا، این مسعود آدم درست حسابی نیست.
همانطور که تشکر می‌کردم گفتم:
-یعنی چی؟ البته منم از مدل نگاهش خوشم نیومد راستش.
عاطفه پچ‌پچ کرد، کسی نباید حرف‌های ما را بشنود:
-خودم دیدم چند بار سیگار می‌کشید.
لیلا دست‌به‌سینه شد و ل*ب‌هایش را کج کرد.
-من که ندیدم همچین چیزی.
-تو اصلا توجه نمی‌کنی، سیگارهاش کنار درخت بود.
-خب شاید مال اون رفیق قد بلندشه.
عاطفه شانه بالا انداخت و سر تکان داد که یعنی هر طور راحتی. چشمان سبز تیله‌ام را ریز کردم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
-اون پسره؟ با ایناست؟
عاطفه به لیلا نگاه کرد که خودش جواب دهد. لیلا به گونه‌ای که چیز مهمی نیست گفت:
-آره یه پسره‌ست، گاهی با موتور میاد میبره‌شون. از خودشون بزرگتره.
عاطفه نچی کرد.
-مشخصه یه کارایی می‌کنن، هر وقت میاد باهاشون سیگار می‌کشه، آدمای جدید دورشون جمع میشن، احتمالا پنج شش سال بزرگتره.
لیلا به پشت صندلی تکیه داد.
-من کاری به اون ندارم، مسعود خودش مهمه.
به این فکر کردم که اگر من جای مسعود بودم کدام دختر را انتخاب می‌کردم، دختر ژیگول مدسه‌ی بهار که آزادانه پز او را به دوستانش می‌دهد یا دختر مدرسه‌ی دارالقرآن با چادر که باید برای نگاه کردن به او منتظر فرصت مناسب باشد که دخترک لو نرود تا سبب اخراجش از مدرسه نشود. خب... مسلما دختر آزاد را انتخاب می‌کردم. لیلا بیش از حد خوشبینانه به این قضیه می‌نگریست و من منطقی و بدور از احساس؛ ترجیح دادم افکارم را در ذهن مسکوت نگه دارم
 
صدای زنگ بلند شد. کیف‌ها را روی دوش انداخته و با خستگی از پله‌ها بالا رفتیم. به محض ورود بچه‌ها دورمان را گرفتند.
-چطور شد؟ خوب اجرا کردین؟
-اول میشیم؟
-شیرینی می‌خوریم یا نه؟
-من که می‌گم هر چی بشیم بچه‌ها تلاششون رو کردن.
-تعریف کنین مردیم از بی‌خبری.
من روی میز معلم نشستم و سیر تا پیاز اجرای خودمان و مدارسی که دیده بودیم را برای بقیه تعریف کردم.
زنگ آخر علوم داشتیم، نمره‌ی من در این درس ۱۴.۵ شده بود، خانم هراتیان گفته بود که امتحان دیگری می‌گیرد تا لطمه‌ای به معدل نهایی‌ام نخورد ولی من گفته بودم که نیاز نیست. حقیقتا حوصله‌ی خواندن دوباره‌ی دروس حفظی را نداشتم.
منتظر ورود او بودیم، کمی دیر آمد ولی وقتی هم آمد ما را متحیر کرد. او قد بلندی داشت و چهارشانه بود، مانتوی قهوه‌ای سوخته برای اولین بار پوشیده بود یا شاید من برای اولین بار می‌دیدم. به شدت به چشمان درشت سبز روشنش می‌آمد. پس از سلام و احوال‌پرسی یک راست به سمت تخته‌سیاه رفت و گچ را بدست گرفت. درس جدید شروع شد. تلاش می‌کردم به خال گوشتی‌ای که بین ل*ب و بینی‌اش بود نگاه نکنم ولی هزار فکر و داستان در مورد آن به ذهنم می‌رسید.
خیلی زود زنگ آخر خورد.
-خسته نباشید خانم.
-مرسی سارا جان.
وسایلم را جمع کردم، لیلا در حال بیرون رفتن بود که گفت:
-بیا بریم ببینیش.
 
من که اصلا به راننده سرویس اعتماد نداشتم که برای من منتظر بماند گفتم:

-ولش کن، دیدمش قبلا. سرویس هم میره. باشه بعدا.

خداحافظی کردیم و هر کدام سی خود رفتیم. وقتی به خانه رسیدم یک راست به اتاق رفته و با همان لباس مدرسه خود را به تخت انداختم و زود به خواب رفتم.

وقتی بیدار شدم اتاق تاریک شده بود، با این‌که شکمم قار و قور می‌کرد ولی حس حرکت نداشته و دوباره به خواب رفتم.

-سارا؟ سارا؟ بیدار شو مامان، چقدر می‌خوابی امروز؟! حالت خوبه؟

بدنم سنگین بود و به سختی یک چشمم را باز کردم، با غرولند گفتم:

-مامان ولم کن می‌خوام بخوابم.

مامان از آنجا که می‌دانست چشم‌هایم به نور حساس است چراغ اتاق را روشن کرد، آن هم لوستر کوچک وسط اتاق که نور اعصاب‌خوردکن زرد را از خود ساتر می‌کرد نه لامپ مهتابی با نور سفید.

-پاشو شام بخور مادر، نهار هم نخوردی ضعف کردی... پاشو...

در اتاق را باز گذاشت و رفت. پشت سر او پریسا به اتاق آمد و سروصدا کرد و با بلندترین صدایی که می‌توانست از خودش آزاد کند شعر تکراری همیشگی‌اش را خواند.

-زِیبا زیبایی... ای ایران...!

پتو را رو سرم کشیدم ولی او کنار تخت آمد و آنقدر به صدایش فشار آورد که بلندتر بخواند که طنین ناهنجاری از خود بیرون داد. کلافه داد زدم:

-برو بیرون... مامان...

بابا از آشپزخانه با اینکه می‌خندید گفت:

-پریسا! بسه بذار بخوابه.

محمد هم تازه آمده با آن دستان کوچکش پتو را می‌کشید. با کلافگی هر چی رو سرم بود را پس زدم و سر پریسا داد زدم:

-دیوونه کردی منو!

و پشتی را به سمتش انداختم. همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت، خنده‌ی شیطنت‌آمیزی بر لبانش بود. دهانش را به صورت مضحکی باز کرد.

- ای ایـــراااان...

با کلافگی بعد یک دستشویی و شستن سر و صورت و بیدار شدن از خواب به آشپزخانه رفته و پشت میز پلاستیکی سفید نشستم. شام ماکارونی داشتیم. مامان عادت داشت خودش قسط هر کس را می‌داد و از آنجایی که همیشه سر ته‌دیگ سیب‌زمینی دعوا بود به هر کدام با تعداد مساوی تقسیم می‌کرد.

-مادرجون زنگ زدن گفتن شوم جمعه برای شام تشریف بیارین.

این روزها با مهمانی و دیدن این و آن جور نبودم و ترجیح می‌دادم در خانه بمانم. می‌دانستم اگر بگویم که نمی‌آیم مجبورم می‌کنند، مخصوصا وقتی که شب هم بود پس سکوت کردم.

در حین شام خوردن برای بقیه تعریف کردم که تئاتر چطور گذشت.
 
با صدای بوق‌بوق سرویس مدرسه از خواب پریدم. از روی چوب‌لباسی کنار پنجره‌ی اتاق روپوش رو پوشیدم و داد زدم:
-یکی به راننده بگه صبر کنه.‌‌‌.‌. مامان... بابا...
بوق بوق...
به دنبال مقنعه کمدم را زیر و رو کردم، صدای گاز دادن ماشین را شنیدم و بلندتر داد زدم تا صدایم به کوچه برسد.
-وایسین اومدم...‌ پس این مقنعه‌ی کوفتی کجاست؟! اه...
و بعد صدای گاز دوباره سرویس مدرسه در حالی که ضعیف و ضعیف‌تر میشد. با درماندگی روی تخت نشستم.
-رفت.
مامان خواب‌آلود در اتاق را باز کرد.
-سرویست رفت سارا.
دندان‌قروچه کردم و صدایم را بالا بردم:
-بله، شنیدم رفت، حالا چطوری برم مدرسه؟! چرا بیدارم نکردین؟
مامان با همان آرامش همیشگی جواب داد:
-سه بار صدات کردم، بعد دیگه رفتم خودم خوابید.
و همانطور که به آشپزخانه می‌رفت ادامه داد:
-به بابات می‌گم قبل از کار برسونتت. پریسا... پاشو مامان... نیم ساعت دیگه سرویست میاد.
خیالم راحت شده بود، کیفم را طبق برنامه روز جمع کردم و زیر ل*ب غر زدم:
-چرا انقدر زود باید این سرویسه بیاد دنبال من..‌. اه... همه‌آش باید صبح‌ها بدوم.
هنوز مقنعه‌ام پیدا نشده بود. بابا خواب بود و حالا من نگران بودم که دیر به مدرسه نرسم. کیف سنگینم را کشان‌کشان به دم خانه گذاشتم و برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفتم. روی صندلی پلاستیکی سفید نشستم.
-مامان! مقنعه‌ام رو ندیدین؟
مامان چای در قوری ریخت.
-دیشب انداختی تو رخت چرک‌ها.
تازه یادم آمد که کثیف بود.
-مامان! دیشب گفتین می‌شورم.
-یادم رفت، حالا امروز هم سرت کن عصر که اومدی با بقیه‌ی لباس‌هات می‌ندازم تو ماشین.
مقنعه را از داخل سبد که زری چند لباس دیگر بود بیرون کشیدم. حالا نه تنها کثیف بود بلکه چروک هم شده بود. شانه‌هایم افتادم و وا رفتم. مامان مقنعه را از دستم گرفت و وارسی کرد و گفت:
-مقنعه من رو سرت کن.
-مقنعه‌ی شما خیلی بلنده!
-چاره‌ای نیست، یه امروز رو باید سر کنی.
پریسا با چشمان خواب‌آلود به آشپزخانه آمد و نگاهی شیطنت‌آمیزی انداخت و گفت:
- شلخته.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین