همه کارم ز خود کامی به بدنامی میکشید اخر
آشفتگانِ عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره؟
نهان کی ماند آن رازی کز و سازند محفل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی میکشید اخر
آشفتگانِ عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره؟
در آسمان نه عجب گر بگفته حافظ
اینچنین پای مزن بر من افتاده به خاک
من همان برگ بهارم که غمت مرگم داد ؛
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ..
مستی نچشیدهای اگر هوش تو راستامشب منم مهمان تو، دستِ من و دامان تو
یا قفل در وا میکنی، یا تا سحر دف میزنم
معانی هرگز اندر حرف نایدیافتن گم کردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده ام