همه کارم ز خود کامی به بدنامی میکشید اخر
آشفتگانِ عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره؟
نهان کی ماند آن رازی کز و سازند محفل ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی میکشید اخر
آشفتگانِ عشقت گیرم که جمع گردند
جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی میکشید اخر
نهان کی ماند آن رازی کز و سازند محفل ها
در آسمان نه عجب گر بگفته حافظ
اینچنین پای مزن بر من افتاده به خاک
من همان برگ بهارم که غمت مرگم داد ؛
در آسمان نه عجب گر بگفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ..
امشب منم مهمان تو، دستِ من و دامان تومرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم جرس فریاد می دارد که بر بندید محمل ها
مستی نچشیدهای اگر هوش تو راستامشب منم مهمان تو، دستِ من و دامان تو
یا قفل در وا میکنی، یا تا سحر دف میزنم
یافتن گم کردنی میخواهد اما چاره نیستمستی نچشیدهای اگر هوش تو راست
مارت بنواز تا که جامی داری
معانی هرگز اندر حرف نایدیافتن گم کردنی میخواهد اما چاره نیست
کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده ام
دلم را آهنی کردم مبادا عاشقت گرددمعانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر قلزم اندر ظرف ناید