وقتی آیریس به خودش آمد، هیچکس از آن صحنه چیزی به خاطر نداشت. حتی خودش هم تا مدتها آن را به حساب تصادف گذاشته بود. اما حالا، بعد از آنچه در رویا دیده بود، بعد از آنهمه پرسش بیپاسخ، دیگر شکی نداشت، آن لحظه، آغاز بیداری بود. قدرتی که فقط با ذهن او و از دریچهِ چشمانش کار میکرد.
کنترل ذهن!
آیریس نفس عمیقی کشید، از گذشته بیرون آمد و نگاهش را به آدام دوخت. لحنش حالا مثل تیغی در غلاف بود - نرم، اما خطرناک - پوزخندی زد و گفت:
- خوابم به کمک آرورا خیلی واضح بود، تصمیم گرفتم الیاس رو غافلگیر کنم که اگه توی ماجرای سال قبل دستی داشته همین امروز مشخص بشه. نظرت چیه؟
آدام چندین بار دستهایش را بهم کوبید و به علامت تشویق با نگاه عاقل اندر سفیهانهای گفت:
- خیلی خوبه که اینقدر دقیق و واضح دیدی، اگه بشناستت که دیگه این مخفیکاریها فایده نداره.
آیریس به کمک آرورا رفت که مشغول جدا کردن سیمهای متصل از قسمت انتهایی سرش به مانیتور بود و همزمان گفت:
- صورتم و میپوشونم.
با این حرف، دستش را به سمت کیف کوچکی که به کمربند تجهیزش متصل بود برد و از آن دستمال کهنهای قرمز رنگ را بیرون کشید. قبل از اینکه آدام چیزی بگوید، دستمال را باز کرد و آن را روی صورتش قرار داد. آخرین گره دستمال کهنه و قرمزرنگش را محکم کرد. حالا تنها چشمان نافذش از پشت پارچه پیدا بود؛ چشمانی که بیصبرانه به تاریکی پیش رو خیره شده بودند. آدام با شنیدن دستور نهایی جوناس از بیسیم، نگاهی به او انداخت. «آمادهایم؟» آیریس سر تکان داد. نفسهای عمیق میکشید تا قلب تپندهاش را آرام کند، اما هیجانی غریب در رگهایش میدوید. این عملیات، یک فرصت بود، هم برای نجات الیاس و هم برای یافتن پاسخهای خودش.
آیریس نگاهی به آدام انداخت و با لحنی جدی، اما با شیطنت خاص خودش، گفت:
- هرطوری شد باید الیاس رو زنده دستگیر کنین. اگه به یه تار موش آسیب برسه زنده زنده کبابت میکنم آناناس...
آدام دستی به صورتش کشید و با حرص گفت:
- چرا همین امشب باید من و به این اسم صدا بزنی؟!
***
[چهار سال پیش – خرابههای شهر قدیمی]
قدمهایش را به سختی برمیداشت، پاهایش تا زانو در گل و لای فرو رفته بود. روزها بود که باران میبارید و گویی خیال بند آمدن هم نداشت. آیریس، دوبی و آرورا در میان ساختمانهای نیمهفروپاشیده، ردی از پدر و الیاس را دنبال میکردند. آرورا، که آن زمان فقط یک ابزار دستی با چند سنسور بود، مدام با بوقهای کوتاه، مسیرهای امن را نشانش میداد. دوبی هم، با گوشهای تیزش، هر صدای مشکوکی را تشخیص میداد.
خسته و گرسنه بالاخره به شهری قدیمی و متروک رسیدند، آیریس دیگر امیدی به پیدا کردن غذا نداشت. ناگهان، دوبی از حرکت ایستاد، خُرخُری تهدیدآمیز کرد و دندانهایش را نشان داد، رو به بقایای فروشگاهی که روزی مجلل و خاطرهانگیز بود، ایستاد و پارسهایی پیوسته و هشداردهنده را آغاز کرد.
بالاخره سایههایی به سمت آنها خیز برداشتند. سه مرد با اسلحههای دستساز و صورتهایی پوشیده از خاک، طرح هایی با دوده اطراف چشمان و روی گونه هایشان، از کمین بیرون جهیدند.
کنترل ذهن!
آیریس نفس عمیقی کشید، از گذشته بیرون آمد و نگاهش را به آدام دوخت. لحنش حالا مثل تیغی در غلاف بود - نرم، اما خطرناک - پوزخندی زد و گفت:
- خوابم به کمک آرورا خیلی واضح بود، تصمیم گرفتم الیاس رو غافلگیر کنم که اگه توی ماجرای سال قبل دستی داشته همین امروز مشخص بشه. نظرت چیه؟
آدام چندین بار دستهایش را بهم کوبید و به علامت تشویق با نگاه عاقل اندر سفیهانهای گفت:
- خیلی خوبه که اینقدر دقیق و واضح دیدی، اگه بشناستت که دیگه این مخفیکاریها فایده نداره.
آیریس به کمک آرورا رفت که مشغول جدا کردن سیمهای متصل از قسمت انتهایی سرش به مانیتور بود و همزمان گفت:
- صورتم و میپوشونم.
با این حرف، دستش را به سمت کیف کوچکی که به کمربند تجهیزش متصل بود برد و از آن دستمال کهنهای قرمز رنگ را بیرون کشید. قبل از اینکه آدام چیزی بگوید، دستمال را باز کرد و آن را روی صورتش قرار داد. آخرین گره دستمال کهنه و قرمزرنگش را محکم کرد. حالا تنها چشمان نافذش از پشت پارچه پیدا بود؛ چشمانی که بیصبرانه به تاریکی پیش رو خیره شده بودند. آدام با شنیدن دستور نهایی جوناس از بیسیم، نگاهی به او انداخت. «آمادهایم؟» آیریس سر تکان داد. نفسهای عمیق میکشید تا قلب تپندهاش را آرام کند، اما هیجانی غریب در رگهایش میدوید. این عملیات، یک فرصت بود، هم برای نجات الیاس و هم برای یافتن پاسخهای خودش.
آیریس نگاهی به آدام انداخت و با لحنی جدی، اما با شیطنت خاص خودش، گفت:
- هرطوری شد باید الیاس رو زنده دستگیر کنین. اگه به یه تار موش آسیب برسه زنده زنده کبابت میکنم آناناس...
آدام دستی به صورتش کشید و با حرص گفت:
- چرا همین امشب باید من و به این اسم صدا بزنی؟!
***
[چهار سال پیش – خرابههای شهر قدیمی]
قدمهایش را به سختی برمیداشت، پاهایش تا زانو در گل و لای فرو رفته بود. روزها بود که باران میبارید و گویی خیال بند آمدن هم نداشت. آیریس، دوبی و آرورا در میان ساختمانهای نیمهفروپاشیده، ردی از پدر و الیاس را دنبال میکردند. آرورا، که آن زمان فقط یک ابزار دستی با چند سنسور بود، مدام با بوقهای کوتاه، مسیرهای امن را نشانش میداد. دوبی هم، با گوشهای تیزش، هر صدای مشکوکی را تشخیص میداد.
خسته و گرسنه بالاخره به شهری قدیمی و متروک رسیدند، آیریس دیگر امیدی به پیدا کردن غذا نداشت. ناگهان، دوبی از حرکت ایستاد، خُرخُری تهدیدآمیز کرد و دندانهایش را نشان داد، رو به بقایای فروشگاهی که روزی مجلل و خاطرهانگیز بود، ایستاد و پارسهایی پیوسته و هشداردهنده را آغاز کرد.
بالاخره سایههایی به سمت آنها خیز برداشتند. سه مرد با اسلحههای دستساز و صورتهایی پوشیده از خاک، طرح هایی با دوده اطراف چشمان و روی گونه هایشان، از کمین بیرون جهیدند.
آخرین ویرایش: