در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

وقتی آیریس به خودش آمد، هیچ‌کس از آن صحنه چیزی به خاطر نداشت. حتی خودش هم تا مدت‌ها آن را به حساب تصادف گذاشته بود. اما حالا، بعد از آنچه در رویا دیده بود، بعد از آن‌همه پرسش بی‌پاسخ، دیگر شکی نداشت، آن لحظه، آغاز بیداری بود. قدرتی که فقط با ذهن او و از دریچهِ چشمانش کار می‌کرد.
کنترل ذهن!
آیریس نفس عمیقی کشید، از گذشته بیرون آمد و نگاهش را به آدام دوخت. لحنش حالا مثل تیغی در غلاف بود - نرم، اما خطرناک - پوزخندی زد و گفت:
- خوابم به کمک آرورا خیلی واضح بود، تصمیم گرفتم الیاس رو غافلگیر کنم که اگه توی ماجرای سال قبل دستی داشته همین امروز مشخص بشه. نظرت چیه؟
آدام چندین بار دست‌‌هایش را بهم کوبید و به علامت تشویق با نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای گفت:
- خیلی خوبه که اینقدر دقیق و واضح دیدی، اگه بشناستت که دیگه این مخفی‌کاری‌ها فایده نداره.
آیریس به کمک آرورا رفت که مشغول جدا کردن سیم‌های متصل از قسمت انتهایی سرش به مانیتور بود و همزمان گفت:
- صورتم و می‌پوشونم.
با این حرف، دستش را به سمت کیف کوچکی که به کمربند تجهیزش متصل بود برد و از آن دستمال کهنه‌ای قرمز رنگ را بیرون کشید. قبل از اینکه آدام چیزی بگوید، دستمال را باز کرد و آن را روی صورتش قرار داد. آخرین گره دستمال کهنه و قرمزرنگش را محکم کرد. حالا تنها چشمان نافذش از پشت پارچه پیدا بود؛ چشمانی که بی‌صبرانه به تاریکی پیش رو خیره شده بودند. آدام با شنیدن دستور نهایی جوناس از بیسیم، نگاهی به او انداخت. «آماده‌ایم؟» آیریس سر تکان داد. نفس‌های عمیق می‌کشید تا قلب تپنده‌اش را آرام کند، اما هیجانی غریب در رگ‌هایش می‌دوید. این عملیات، یک فرصت بود، هم برای نجات الیاس و هم برای یافتن پاسخ‌های خودش.
آیریس نگاهی به آدام انداخت و با لحنی جدی، اما با شیطنت خاص خودش، گفت:
-‌ هرطوری شد باید الیاس رو زنده دستگیر کنین. اگه به یه تار موش آسیب برسه زنده زنده کبابت می‌کنم آناناس...
آدام دستی به صورتش کشید و با حرص گفت:
-‌ چرا همین امشب باید من و به این اسم صدا بزنی؟!

***
[چهار سال پیش – خرابه‌های شهر قدیمی]
قدم‌هایش را به سختی برمی‌داشت، پاهایش تا زانو در گل و لای فرو رفته بود. روزها بود که باران می‌بارید و گویی خیال بند آمدن هم نداشت. آیریس، دوبی و آرورا در میان ساختمان‌های نیمه‌فروپاشیده، ردی از پدر و الیاس را دنبال می‌کردند. آرورا، که آن زمان فقط یک ابزار دستی با چند سنسور بود، مدام با بوق‌های کوتاه، مسیرهای امن را نشانش می‌داد. دوبی هم، با گوش‌های تیزش، هر صدای مشکوکی را تشخیص می‌داد.
خسته و گرسنه بالاخره به شهری قدیمی و متروک رسیدند، آیریس دیگر امیدی به پیدا کردن غذا نداشت. ناگهان، دوبی از حرکت ایستاد، خُرخُری تهدیدآمیز کرد و دندان‌هایش را نشان داد، رو به بقایای فروشگاهی که روزی مجلل و خاطره‌انگیز بود، ایستاد و پارس‌هایی پیوسته و هشداردهنده را آغاز کرد.
بالاخره سایه‌هایی به سمت آن‌ها خیز برداشتند. سه مرد با اسلحه‌های دست‌ساز و صورت‌هایی پوشیده از خاک، طرح هایی با دوده اطراف چشمان و روی گونه هایشان، از کمین بیرون جهیدند.
 
آخرین ویرایش:
آیریس چند قدم را به عقب برداشت و با صدایی لرزان فریاد زد:
- ما هیچ آذوغه‌ای نداریم!
آن‌ها بی‌توجه، به سمتش حمله کردند. دوبی با غرش، خود را روی یکی از مردها انداخت، اما او با قنداق اسلحه‌اش ضربه‌ای به سر حیوان زد و او با ناله‌ای سوت مانند چند متر آن طرف‌تر نقش بر زمین شد. مردها به سمت آیریس هجوم آوردند. آرورا با نوری قرمز بی‌وقفه چشمک می‌زد و صدای بوق‌هایش تندتر میشد. درست در لحظه‌ای که آیریس امیدش را از دست داده بود و گمان می‌کرد که کارش تمام شده‌است.
صدای شلیک گلوله‌ای از پشت سر مردها زوزه کشان نزدیک شد. یکی از آن‌ها با فریادی از درد، روی زمین افتاد. مرد دوم قبل از اینکه بتواند واکنش نشان دهد، هدف قرار گرفت. مرد سوم وحشت‌زده مسیری را به عقب دوید، به زمین افتاد، بلند شد و به طرف کوچه‌ای پا به فرار گذاشت.
آیریس که مطمئن شده بود قرار نیست دخلش بیاید به آرامی به پشت سرش برگشت. پسری همسن و سال خودش، با موهای ژولیده و لبخندی کج، از پشت یک دیوار شکسته بیرون آمد. اسلحه‌ای بزرگتر از قواره‌ی نحیفش در دست داشت. نگاهی به آیریس و دوبی انداخت و داد زد:
-‌ حالتون خوبه؟ اسم من آدام اوناسه. شما رو تاحالا این طرفا ندیده بودم، اینجا بدون تجهیزات و حتی آذوقه دارین چی کار می‌کنین؟
آیریس، اسم او را خوب نشنید، یا شاید از روی عصبانیت و ترس از آن لحظه‌ی مرگبار، مغزش جور دیگری آن را تفسیر کرد و فرمان داد، با لحنی از روی درماندگی و کمی لجبازی، در حالی که سعی می‌کرد دوبی را بلند کند، جواب داد:
-‌ آناناس؟ تو دیگه کی هستی؟
آدام با تعجب ابرویی بالا انداخت، این دختر که سَری نترس داشت، بدون هیچ تشکر و یا حس قدردانی، داشت او را مؤاخذه می‌کرد؛ لبخند کجش بی‌اختیار عمیق‌تر شد. گلویی صاف کرد و گفت:
- آدام اوناس
این اولین دیدار آن‌ها بود. او در آن روز، نجات‌دهنده‌ی آیریس بود.

***
[ آغاز شبیخون - دهنه‌‌ی ماتمونرو، نیروانا ]
آیریس شانه‌ای بالا انداخت و از بیسیم، جوناس را پیج کرد:
-‌ جوناس باید به دو گروه تقسیم بشیم، من راه رو بلدم، پس آرورا با شماست؛ من برنامه‌ی نهایی رو بهش میدم، کافیه ازش تبعیت کنی. من و آدام با همیم جلوی ورودی دهنه منتظرتون می‌مونیم.
آیریس بعد از گرفتن تایید جوناس تمام جزئیات حمله را به آرورا سپرد و خودش با آدام حرکت کردند.
 
آخرین ویرایش:
آن‌ها در سکوت شب، از میان بقایای سازه‌های فلزی عبور کردند. هر قدمشان، محاسبه‌شده و بی‌صدا بود، گویی سایه‌هایی در میان سایه‌ها حرکت می‌کردند. به ورودی دهانه‌ی مخفی نزدیک شدند. همان‌طور که آیریس گفته بود، مسیر باریک بود و آن‌ها را از دید پنهان نگه می‌داشت. جوناس از بیسیم دستور داد:
-‌ حالا!
در یک لحظه، سکوت با انفجاری کرکننده درهم شکست. زمین زیر پاهایشان لرزید و موجی از گرد و غبار و ذرات فلزی به هوا برخاست. به دنبال آن، صدای رگبار گلوله‌ها و فریادهایی بلند شد که در تاریکی شب پیچید. نبرد آغاز شده بود.
آیریس با چابکی از میان شعله‌های پراکنده و ردِ گلوله‌ها عبور کرد. چشمانش در میان آن آشوب، به دنبال یک چهره بود؛ چهره‌ای که سال‌ها فقط در کابوس‌هایش دیده بود. ناگهان، او را دید. الیاس!
پشت یک نیسان دو کابین که تقریبا آبکش شده بود، پناه گرفته بود و از پشت آن مدام سرک می‌کشید. صورتش زیر نور آتش، لاغر و پژمرده به نظر می‌رسید، اما نگاهش همان نگاه آشنای سال‌های قبل بود. قلب آیریس برای لحظه‌ای، نه از ترس، بلکه آمیزه‌ی غریبی از اندوه و خشم، به تپش افتاد. این همه سال، این همه درد... حالا او اینجا بود، درست در مقابلش.
در میان آن لحظه‌ی پر التهاب، آیریس متوجه چهره‌های پوشیده از گِل و دوده‌ی اعضای گروه جوناس شد. با وجود تمام جدیت صحنه، نتوانست جلو خودش را بگیرد. با تعجب، و با صدایی که به زحمت به گوش جوناس می‌رسید، پرسید:
-‌ جوناس! شما چرا این شکلی هستین؟ چقدر احمقانه‌ست؛ باز صورت‌هاتون و نقاشی کردین!
آدام که نزدیک آیریس بود و این سوال غیرمنتظره را شنیده بود، با حرص و فریادی خفه رو به جوناس که چند قدم جلوتر از او بود، کرد و گفت:
-‌ خَره! الیاس فقط آیریس رو می‌شناسه، نه مارو! فهمیدی؟
جوناس پوزخندی به نیم‌رخش نشاند و بلافاصله با نگاهی عاقل اندر سفیه، فریاد کشید:
–‌ هیچ کدومشون نباید جون سالم به در ببرن! نذارین فرار کنن!
با این حرف، صداهای تیراندازی شدت گرفت. آیریس ناخودآگاه خشمی سوزان را در رگ‌هایش حس کرد؛ گویی لایه‌به‌لایه نورون‌های مغزش جرقه می‌زدند. ناگهان آسمان شب با غرّشی مهیب روشن شد. نه مانند رعدوبرقی معمولی، بلکه گویی شکافی در پهنه‌ی آسمان گشوده شد. نوری سفید و خالص، ظلمات را شکافت و رگه‌های برق مانند، همچون کرم‌هایی کوتاه و بلند در امتداد ابرها خزیدند. سپس بارانی نرم، ولی دیوانه‌وار و سیل‌آسا، از همان شکاف بر زمین فرو ریخت.
آیریس لحظه‌ای در آشوب، به آسمان خیره شد، گویی با آن گفت‌وگو می‌کرد و آسمان نیز گوش به فرمان او بود.
 
آخرین ویرایش:
فریاد اینگرید او را به خود آورد. سرش را چرخاند تا جوناس را پیدا کند، اما او ناپدید شده بود. پس از چند ثانیه جستجو، او را روبه‌روی الیاس دید، جوناس با حرکتی سریع، الیاس را خلع سلاح کرد؛ دستانش را با طنابی بست و او را مطیعانه به زانو درآورد. شگفت‌زده به آن‌ها خیره شد و با خودش فکر کرد، «در این که قدرت جوناس باورنکردنی شکی نیست، اما هرگز تصور نمی‌کردم الیاس، با آن همه جنگاوری و سرسختی، اینطوری سریع تسلیم بشه.» حالا الیاس مهجورانه روی دو زانوهایش نشسته بود، قطرات درشت باران بر روی زاویه‌ی فکش، جویبارهایی تشکیل داده بودند و به نوبت از روی صورتش می‌غلتیدند، در حالی که چشمانش هنوز همان جوشش و سرکشی قدیم را داشت.
در همین افکار بود که سایه‌ی مردی درشت‌اندام، با لباس نظامی تیره رنگ مانند خرسی خاکستری از پشت‌سر به آیریس یورش آورد. صدای خرد شدن شن‌های خیس زیر چکمه‌های سنگینش با هر قدم واضح‌تر میشد.
–‌ پشت سر تو بپا!
آیریس با شنیدن فریاد آدام که حالا به سویش می‌دوید به عقب نگاه کرد، اما دیگر دیر بود؛ سایه‌ی عظیم گریدی حالا واضحا یک وهم نبود. او با خیزی بلند به هوا برخاسته بود، عضلات منقبض شده‌ی ران‌هایش، زیر پارچه‌ی شلوارش برجسته شده بود‌ند.
باتوم الکتریکی سیاهی در دست داشت با نوکی از جرقه‌های سرد آبی رنگ، آن را تا بیشترین حد بالا برده بود و آماده‌ی فرود آوردن برسر آیریس بود؛ اما درست پیش از برخورد با آیریس زمان برایش از حرکت باز ایستاد. گویی در کهربایی نامرئی به دام افتاده است. قطرات باران در اطرافش مانند دانه‌های مروارید در هوا معلق ماندند. عضلات صورتش منقبض شده بود و چشمانش از خشم و تعجب بیش‌از حد گشوده شدند، نفسش در سینه حبس شده بود و لرزش خفیف چشمانش می‌گفت هنوز زنده است!
آیریس حتی پلک هم نزد. نگاهش خونسردانه روی چهره‌ی منجمد شده‌ی گریدی ثابت ماند، سپس به روی نوک باتوم الکتریکی که تنها چند سانتیمتر با جمجمه‌اش فاصله داشت، سُر خورد.
گویی تمام آن هیاهو و خطر، اکنون به یک تصویر بی‌صدا تبدیل شده بود.
نوک باتوم الکتریکی را دنبال‌کرد و به مُچ‌دست او رسید. گریدی با تعجب مقاومت می‌کرد اما ناگهان مچ دستش با صدای دلخراشی خرد شد و انگشتانش بی‌اختیار شل شدند و باتومش مستقیم به درون شن‌زار فرو رفت.
آیریس تیروکمانش را محکمتر در دست گرفت و با صدایی رسا، آمرانه گفت:
–‌ جوناس... .
جوناس که گویی تازه خطر را حس کرده بود، سر بلند کرد. نور آتش و رعدوبرق، چهره‌ی آیریس را برافروخته و ترسناک کرده بود. جوناس با دیدن گریدی که همچنان در هوا معلق بود، کافی بود تا بفهمد کنترل گروه دیگر در دستان او نیست.
سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد و طبق نقشه‌ی شبیخون آیریس، با صدایی بلند و بی‌رحم فریاد کشید:
–‌ این یکی زنده میمونه! بقیه رو دفن کنین!
 
آخرین ویرایش:
آیریس، گریدی را که حالا بیهوش شده بود، روی زمین انداخت. آدام که به آن‌ها رسیده بود، بدن سنگین گریدی را کشان‌کشان برد و به آرورا سپرد. سپس خودش با خونسردی، سیگاری را روشن کرد و به سمت آیریس رفت و در پشت گوشش آهسته زمزمه کرد:
- بردلی فرار کرد!
آیریس با انگشتان شست و اشاره‌اش، روی پل‌بینی‌اش را فشرد. آن‌قدر شدید که پوست نازک پیشانی‌اش زیر ناخن‌های بلند، تیز و شکسته‌اش، سفید شده بود؛ اما دردی که احساس می‌کرد در برابر طوفان درونش هیچ بود. هر لحظه ممکن بود کنترل ذهنش را از دست بدهد. این قدرت بی‌حد و حصر، مانند اقیانوسی خروشان بود که می‌خواست او را در خود غرق کند. در پس‌زمینه چشمان بسته‌اش، هنوز صدای فریادها و التماس‌های والتر و اینگرید شنیده میشد. بالاخره آیریس تیرو کمانش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و به چشمان الیاس خیره شد. جوناس زانویش را برپشت الیاس گذاشته و در حالی که او را با خشونت به زمین فشار می‌داد، سرش را به‌وسیله‌ی موهایش بالا می‌کشید. با صدای بلند ادامه داد:
- اون لعنتی رو که فرار کرد، زنده نذارین.
صدای فریاد اینگرید در تاریکی پیچید:
-‌ نه، بذارید با صحبت حلش کنیم!
آیریس آن‌قدر خسته بود که دیگر کنترل ذهنش را از دست داده بود و نمی‌توانست این قدرت نشأت گرفته از احساساتش را درک کند.
باران همچنان می‌بارید، سیل‌آسا، بی‌امان، گویی آسمان می‌خواست تمام ردپاهایشان را از روی زمین بشوید.
آدام فیتیله‌ی بمب دست‌ساز را با حرکتی سریع و بی‌درنگ روشن کرد؛ شعله‌ی کوچکش، در برابر طوفان و باران لرزید، اما خاموش نشد. سپس چند قدم به عقب رفت، شتاب گرفت و آن را با شدت به سمت نیسان آبکش‌شده‌ی گریدی که به بنزین آغشته شده بود؛ پرتاب کرد؛ بمب همچون گوهری شوم در تاریکی چرخید و چرخید و پیش از رسیدن به زمین و انفجارش، آدام بدون آنکه پشت سرش را نگاهی بیاندازد، به‌سرعت به سمت آیریس و گروهش که مدتی قبل از آن‌جا فاصله گرفته بودند، دوید.
جوناس که الیاس را بر پشتش حمل می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرد؛ او را یک‌بار بالا انداخت تا دست‌هایش را محکم‌تر به ران‌های او قفل کند. دست‌های بی‌جان الیاس که روی شانه‌های جوناس مانند طنابی آویزان شده بودند، به چپ و راست تکان می‌خوردند.
- می‌تونستیم خیلی راحت به جای ترکوندنش سوارش بشیم و بریم.
آدام اخمی درهم کشید و در حالی که نور آتش، صورتش را روشن کرده بود، زیر ل*ب گفت:
- وقتی فکر کنن همه چیز سوخته، دنبال هیچ ردپایی نمی‌گردن! هرچی ازمون رد کمتری باقی بمونه، دیرتر دنبالمون میان.
لحظه‌ای بعد، صدای انفجار مهیبی، آسمان تاریک دهنه ماتمونرو را در هم شکست. شعله‌های آتش زبانه کشیدند، فلزات پاره‌پاره با زوزه‌ای گوش‌خراش در هوا چرخیدند و به هر سو پرتاب شدند. گَردوخاک و دوده، در میان باران سیل‌آسا، صحنه را به فیلمی کلاسیک و سیاه و سفید بدل کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
آیریس، با سردردی مبهم و حسی از تخلیه‌ی انرژی‌اش، به سمت انفجار چرخید. گرچه این کار آدام منطقی بود، اما صدای مهیب آن به خستگی ذهن او می‌افزود. او احساس می‌کرد که هرچه بیشتر از قدرتش استفاده کند یا هرچه بیشتر درگیر آشوب شود، کنترل ذهنش سخت‌تر خواهد شد.
جوناس، الیاس بی‌جان را محکم‌تر به خود چسباند. قطرات باران از روی موهای او به روی صورتش می‌ریختند. در حالی که نفس‌نفس می‌زد، با لحنی آغشته به خستگی و انزجار نق زد:
-‌ این لعنتی سنگین‌تر از چیزیه که به نظر میاد؛ ولی نمی‌دونم این حجم از جذابیت تو و داداشت به کی کشیده!
آدام سعی کرد او را از پرحرفی بازدارد، با آرنجش به بازوی قفل شده‌ی جوناس کوبید و با دندان‌های بهم چسبیده گفت:
-‌ حرف نزن فقط راه‌تو برو!
جوناس بار دیگر سقلمه‌ای به الیاس زد:
- بله، گفتنش برای تو راحته... .
آیریس بدون توجه به مجادله‌ی بین آن دو نگاهی به الیاس انداخت که همچنان در بیهوشی عمیق فرو رفته بود. صدای التماس‌های ضعیف والتر و اینگرید که تا گردن در شن دفن شده بودند، از دور در گوش‌هایش می‌پیچید و همچون سربی مذاب، اعماق روحش را احاطه می‌کرد. اگرچه چیزی نبود که واقعاً از ته قلبش می‌خواست اما با خودش فکر کرد که این نبرد، قربانی‌های خودش را می‌خواست و او مجبور بود انتخاب کند. در این فکر با صدایی خشن‌تر از حد انتظارش، فریاد زد:
-‌ راه بیفتید. باید از اینجا دور بشیم!
اول آدام سرعتش را بیشتر کرد و سپس جوناس با قدم‌های سنگین و محتاطانه، الیاس را بر شانه‌هایش حمل می‌کرد. صدای چکمه‌هایشان که در گِل و شن‌های خیس فرو می‌رفت، تنها نوای قابل شنیدن در میان صدای باران دیوانه‌وار بود. آن‌ها بدون لحظه‌ای توقف به درون تاریکی قدم برمی‌داشتند، در حالی که پشتِ سرشان، نور لرزان آتش و سایه‌های ترسناک ناشی از آن، رفته‌رفته محو میشد.

***
>فصل سوم: دگردیسی پنهان

در آن برزخ ناپایدارِ پیش از آغاز روز، وقتی آواز جیرجیرک‌ها با صدای قدم‌های سبک پرنده‌ای روی سقف حلبی درمی‌آمیخت، زمانی که شرشر آخرین قطرات باران روی ورقه‌های زنگ‌زده هنوز شنیده میشد و بوی خوش خاکِ نم‌خورده در هوا پیچیده بود، درست در همان لحظه‌ای که شب هنوز چنگ می‌انداخت و روز جرئت طلوع نداشت، صبحگاهی سرد اما دل‌انگیز از راه رسید. سپیده با نفس‌های آرام زمین آغاز شد. پرتوهای طلایی خورشید، مانند انگشتان لطیف مادری که می‌خواهد کودک زخمی‌اش را نوازش کند؛ از میان اسکلت‌هایِ فلزی و آسمان‌خراش‌هایِ نیمه‌ویران، سرک کشیدند. بازتاب نور بر شیشه‌های شکسته و زنگارهای قهوه‌ای رنگ گنبد آهنی منطقه‌ی امن؛ همچون پرتوهایی چنبرماه، مرهمی بود بر زخم‌های شبانه‌ای که در چهره‌ی آیریس و هم‌گروهی‌هایش به جا مانده بود.
 
آخرین ویرایش:
آیریس با خیالی آسوده، روی یک صندلی چوبی کهنه و خاک گرفته نشسته بود. پاهایش را جمع کرده و دستانش را به دور زانوهایش حلقه زده بود. چشمان آبی‌ و خاکستری‌اش که حالا زیر نور خورشید به رنگ نقره‌ای براق می‌درخشیدند، به افق دوخته شده بود.
در سکوت صبحگاهی، مینی‌ون‌ها و کَمپرهای زهوار در رفته در محوطه پراکنده بودند، خانه‌هایی که برای جوناس و خانواده‌اش گرما و امنیت را به ارمغان آورده بودند، به تمام این چهارسال که در نبود پدر و برادرش پشت سر گذاشته بود، فکر می‌کرد. به این که چطور توانسته رویاهای محو کودکی‌اش را به واقعیتی ملموس تبدیل کند. واقعیتی که حتی از آن پوستر رنگ و‌ رو‌ رفته‌ای که روزی روی دیوار اتاق کوچکش چسبانده بود، زنده‌تر و درخشان‌تر بود. آیا حالا او آزاد بود؟ آزادی چه طعمی داشت؟ با خودش گفت به نظر راه طولانی‌تری را در پیش دارد.
با شنیدن صدای قهقهه‌های شادمانه بچه‌ها که مانند نغمه‌ای شیرین در هوا می‌پیچید. از فکر و خیال دست کشید، لبخندی به پهنای صورت رنگ و رو رفته‌اش نشست، با نگاهش گروهی از کودکان که با موهای ژولیده و صورت‌های بی‌قید و چرک گرفته‌شان بازی می‌کردند را دنبال کرد. که با پای بره*نه روی زمین‌های نمناک می‌دویدند و با کف‌های آب به یکدیگر حمله می‌کردند، حباب‌های ظریف آب مانند الماس‌های درخشان در نورخورشید می‌رقصیدند و در آسمان محو می‌شدند.
مادرها با چهره‌هایی که خطوط خستگی و شادی به طور عجیبی درهم آمیخته بود، با صدایی بلند اما سرشار از مهر، آن‌ها را صدا می‌زدند. درگوشه‌ای دیگر، بچه‌های بزرگ‌تر دور هم حلقه زده بودند و زیر نگاه آرام و دانای آرورا که چراغ‌های مکانیکی‌اش را به آن‌ها دوخته بود، مشغول یادگیری مطالب درسی بودند؛ برگه‌های کهنه اما باارزش آموزشی در دستان کوچکشان به آرامی ورق می‌خورد.
مردهایی که اهل جنگ و پیکار نبودند حالا با پیشانی‌های براق از عرق و بازوهای عضلانی که زیر آفتاب برنزه شده بودند، شانه به شانه هم زمین را شخم می‌زدند. تیغه‌های بیل‌ها با هر ضربه به زمین، خاک تیره و نمناک را زیر و رو می‌کردند. دیزی، گاو سفید با خال‌های سیاه و اخمو، با حرکاتی آهسته و گاهی با ناله‌ای اعتراض‌آمیز جلو می‌رفت و پشت سرش زمینی نرم و آماده برای بذرپاشی باقی می‌گذاشت. در سایه‌سار یک پناهگاه حصیری، شارلوت، خوک صورتی رنگ و دوست‌داشتنی با رضایت تمام در گِل می‌غلتید. بچه‌ خوک‌ها با بینی‌های صورتی و براقشان مشغول کندوکاو در خاک بودند و گاهی با جیغ‌های کوچک به سمت شارلوت می‌دویدند.
هوای پاک صبحگاهی، آمیخته با بوی قهوه‌ی تازه‌ای بود که روی اجاق زغالی دم می‌کشید، عطر سبزیجات باطراوتِ دِرو شده و نان تازه و گرمی که از تنور درآمده بود درهم می‌آمیخت. آیریس نفس عمیقی کشید و این همه زندگی را به درون ریه‌هایش فرستاد. در دلش احساس غرور و آرامش عجیبی کرد. در این چهار سال، هرگز احساس تنهایی نکرده بود. شاید نه به این خاطر که تنها نبود، بلکه چون بالاخره معنای واقعی زیستن را فهمیده بود. معنایی که سال‌ها برای تبدیل شدن آن از هیچ به همه چیز بی‌وقفه تلاش کرده بود؛ حتی اگر این آرامش موقتی بود... حتی، اگر دشمن هنوز آن سوی کوه‌های دوردست، در تاریکی کمین کرده بود.
اما حالا او سرشار از احساس آزادی بود.
 
آخرین ویرایش:
دستی گرم روی شانه‌اش نشست. از افکارش بیرون آمد، سرش را بلند کرد. آدام بود؛ با موهای خرمایی ژولیده‌اش که مثل تیغ‌های عصبانی یک آناناس وحشی به هرسو می‌دویدند.
نگاهش را با دقت به او دوخت و پرسید:
ــ بیدار شده؟
آدام پاسخ نداد. فقط جعبه‌ی حلبی زنگ‌زده‌ای را که زمانی پر از کوکی‌های جذاب و خوش‌مزه بود و حالا پرشده بود از زغال‌های گداخته را به سمتش هل داد. کنار او روی زمین نشست و با حرکتی خسته، آهسته سرش را به علامت «نه» تکان داد. در همین لحظه، قهقه‌ی بلند جوناس سکوت را شکست. با قدم‌های سنگین و بی‌قاعده نزدیک‌شان شد. تکه‌ گوشت شکار خشک شده‌ای را مثل سیگار از یک گوشه‌ی لبش به سمت دیگر فرستاد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
ــ این‌جا نشستین! داشتم داستان آنتروپی دیشب رو برای دکتر الیوت تعریف می‌کردم... باور نمی‌کنه تونسته باشی یکی‌شونو خنثی کنی!
بعد، بدون مکث ادامه داد:
ــ هنوز تو کف اون نگاه آتشینتم، دختر! چطور تونستی ملکه‌ی اون اکوسیستم وحشتناک رو رام کنی؟!
جوناس دهان باز کرد تا حرف دیگری بزند، اما آیریس دستش را ناگهان به گردنش گرفت. احساس کرد، قرار است سرش از روی تنش جدا شود. بلافاصله آدام به سمتش خم شد، با چشمانی که پر از نگرانی بود، پرسید:
ــ حالت خوبه؟ رنگت پریده آیریس.
آیریس ل*ب‌های خشکش را به دندان گرفت، سرش را به نشانه‌ی خوب بودن تکان داد. همان لحظه جوناس با وحشت فریاد زد:
ــ داره از بینیت خون میاد، دکتر الیوت! دکتر...
و همان‌طور که به سوی پناهگاه می‌دوید، صدایش نیز با فاصله گرفتن از آن‌ها، محو میشد. آدام سریع دستش را روی بینی آیریس فشرد و با دست دیگرش سرش را به عقب هدایت کرد و در حالی که به چشمانش خیره شده بود، با پریشانی گفت:
ــ اگه این قدرت عجیب و غریب، بهت آسیب بزنه چی؟ ارزشش رو داره؟
آیریس پوزخندی زد. صدایش خش‌دار شده بود:
ــ تا وقتی انتقامم رو نگیرم و اونایی که این بلا رو سرمون آوردن رو پیدا نکنم. مهم نیست بهای این قدرت چیه، نباید بی‌خیالش بشم.
آدام نگاهش را از روی چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی آیریس چرخاند و به اطراف پناهگاه؛ به کودکان خندان، مردانی که در مزرعه کار می‌کردند و زنانی که برای اولین بار با فراغت لبخند می‌زدند. اشاره کرد و گفت:
ــ پس این آرامش، این همه تلاشی که برای ساختن این جا کردی... برات هیچ معنی نداره؟
در همین لحظه، زنی لاغراندام با پوست سفید یخی، موهای کوتاه فِر، مژه‌های بلند نقره‌ای و عینک ته‌استکانی درشت، با پیش‌بند چرمی‌ای که او را شبیه به قصاب‌ها کرده بود، دوان‌دوان به سمتشان آمد. پشت سر او، جوناس همچنان با صدای بلند داشت وضعیت آیریس را برایش شرح می‌داد.
آیریس دست آدام را کنار زد و از جایش بلند شد، در حالی که عمداً سعی می‌کرد خودش را بی‌تفاوت نشان بدهد، با انگشتانی که لرزش خفیفی داشتن خون قرمز مایل به قهوه‌ای را از زیر بینی‌اش پاک کرد و گفت:
ــ چیزی نیست؛ من خوبم.
سپس در حالی که خون تیره و گرمی بدون توقف از بینی‌اش روی زمین می‌چکید رو به دکتر الیوت کرد وپرسید:
- الیاس... اون حالش چطوره؟
 
آخرین ویرایش:
گویی این تنها سؤالی بود که جرأت پرسیدنش را داشت. دکتر الیوت بدون هیچ واکنشی، انگشت وسطش را روی پل بینی عینک ته‌استکانی‌اش فشرد تا آن را در جای خود ثابت کند. چشم‌هایش با رنگ غیرعادی به رنگ صورتی مایل به نیلی، بی‌قرار و تیزبین از این‌سو به آن‌سو می‌رفتند؛ گویی به دنبال چیزی بودند که فقط خودش قادر به دیدنش بود. حتی هنگام تنظیم عینک، لرزش نگاهش لحظه‌ای متوقف نمیشد. سپس با حرکات دستش، سریع و محکم که نشانه‌ی صراحتش بود، به زبان اشاره چیزی به آیریس گفت. بعد دستش را روی شانه‌ی او گذاشت، بی‌مقدمه فشار داد تا او را دوباره وادار به نشستن روی صندلی کند.
درمقابل، جوناس با ابرویی بالا رفته و شانه‌های افتاده و لحنی سرزنش‌گر، گفت:
- می‌گه تو جرأت نداری جوابش رو بشنوی... حالت اصلاً خوب نیست!
آیریس با اخمی غلیظ، جعبه‌ی کمک‌های اولیه را از دست جوناس قاپید و با لحن تندی، حق به جانب گفت:
-‌ خودم می‌دونم چی گفت. بهتره همین حالا دست از سرم بردارین و برین دنبال کار... .
قبل از اینکه جمله‌ی آیریس به پایان برسد، با شنیدن صدای زوزه‌ی خفیفی با وحشت و حرکتی سریع و غریزی، سرش را بی‌درنگ پایین کشید.
«ترپ!» غبار و تکه‌های سیمانِ خُرد شده، با سرعت و شدت به پایین پاشیدند. درست در بالای سر آیریس، روی دیوار بتنی قدیمی، سوراخی عمیق و تازه دهان باز کرده بود؛ نشانه‌ای بی‌رحمانه از گلوله‌ای که لحظه‌ای قبل جانش را هدف گرفته بود.
آدام، حتی یک ثانیه هم درنگ نکرد. دست راستش را محکم روی پشت آیریس گذاشت و با دست چپش، سپر محافظی بالای سر هردویشان ساخت. صدای شلیک‌ها حالا از هر سو به گوش می‌رسیدند. جوناس، با قامتی برافراشته در میان آشوب، فریادی خشن و بلندی به زبانی که تنها گروهش می‌فهمیدند، سر داد:
-‌ ¹هارِک! اِوِرنامی وَرزِیدا... .
کلمات او، نه دستور، که غرش یک فرمانده‌ی میدان نبرد بود؛ غرش‌هایی که جنگجویانش را بیدار می‌کرد. فریاد جوناس، نه تنها جنگ را آغاز کرد که تمام دیوارهای زمان را در ذهن آیریس فرو ریخت.

***
»آیریس - ملکه‌ی رنگین‌کمان
دوباره آسمان جرقه زد و روشن شد، شب از نیمه گذشته بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و چنگال‌های سرد باد، تکه‌های خیس لباس‌های آیریس را به تنش می‌چسباند. هر قدم در گل و لای، تلاشی جان‌فرسا بود. تنها، خسته و گرسنه بود، درحالی که دوبی را در آغو*ش داشت و آرورا را به پشتش بسته بود. با هر قدم پسری که خودش را آدام معرفی کرده بود، پیش می‌رفت. آدام دو جسد بی‌جان همان دو مردی که صورت‌هایشان را با رنگ‌های سفید و سیاه نقاشی کرده بودند و چند ساعت پیش تنها با دو گلوله از پا درآورده بودشان را روی گاری به پشت می‌کشید. جسدها، خیس و سنگین بودند و بوی غریب و ناخوشایندشان در رطوبت هوا پیچیده بود، ناگهان گاری از حرکت ایستاد و آدام نفس‌زنان هرچه تلاش کرد نتوانست آن را تکان بدهد به عقب نگاه کرد. با صدایی خشن و بریده‌بریده گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟ همین طوری اون جا مثل مجسمه نایست، حالا که داری مثل سایه تعقیبم می‌کنی، دست‌کم کمک کن این گاری لعنتی رو تکون... .
آیریس در حالی که غالب تهی کرده بود، می‌دانست تنها کسی که می‌تواند به او کمک کند آدام‌است. پس نفسی عمیق کشید و بدون هیچ حرفی دوبی را که با گوش‌های افتاده، مظلومانه می‌نگریست؛ روی اجساد گذاشت و آستین‌هایش را بالا زد و خودش را به یک چرخ بزرگ گاری نزدیک کرد و با نگاهی که می‌گفت« حرف نزن!» به آدام چشم دوخت و وقتی از او واکنشی ندید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس منتظر چی هستی؟

۱.زبان ساخته ذهن نویسنده: حرکت کنید یا بجنبید، امان ندهید، یه چیزی مثل آتش به اختیار...
 
آخرین ویرایش:
آدام نگاهش را به‌آرامی از آیریس گرفت، انگار دوربینی صحنه را عوض می‌کرد. کتش را درآورد و با حرکتی محافظه‌کارانه روی دوبی انداخت. زیر نور کم‌جان فانوس‌های نفت‌سوز، وقتی دستانش به دسته‌های افقی گاری چسبید، تغییری عجیب در او پدیدار شد؛ دیگر به جثه‌ی لاغر و نحیفش شباهتی نداشت؛ عضلات بازو‌هایش ورم کردند، رگ‌های آبی و سبز روی ساعدش برجسته شدند و تاندون‌های گردنش مانند سیم‌های فنر کشیده شد. چرخ‌های بزرگ چوبی، که از لبه‌های گاری هم بلندتر بودند، با صدای جیغ‌ مانند شروع به چرخیدن کردند.
-‌ راه زیادی نمونده، چند کیلومتر جلوتر به شهر می‌رسیم، اون‌جا می‌تونی غذا بخوری.
آیریس سرش را تکان داد و چرخ گاری را رها کرد. آدام با نگاه کنجکاو به لباس‌های سراسری و لکه‌لکه‌ی آیریس، رگبار سوالات به سرش هجوم آورد، پس بی‌فوت وقت شروع کرد به پرسیدن:
-‌ هی... عجیب‌غریب، اسمت چیه؟
- آیریس
-‌ معنیش چیه؟
-‌ ملکه‌ی رنگین‌کمان!
-‌ چرا اینطوری لباس پوشیدی، ملکه‌ی رنگین کمان؟ لباس نداری؟
آیریس اخمی درهم کشید و کفری گفت:
-‌ این یه لباس مخصوص برای محافظت در برابر تشعشعات خورشید... .
کمی فکر کرد و با خودش زیر ل*ب زمزمه کرد جوری که آدام هم می‌توانست بشنود:
- البته اکسیژنم که تموم شد؛ فکر می‌کردم دارم می‌میرم؛ ولی فقط ماسک رو برداشتم و تونستم نفس بکشم.
آدام از لحن جدی آیریس بلندبلند شروع کرد به خندیدن و گفت:
-‌ کجا زندگی می‌کردی؟ تو غار؟!
آیریس که صورتش از حرص سرخ شده بود، لگدی به ساق پای آدام کوبید.
-آخ، روانی... .
آدام در حالی که این را می‌گفت خم شد و ساق پایش را مالید، چهره‌اش از درد درهم کشیده شده بود. آیریس بدون گفتن کلمه‌ای چرخید و پنج قدم آن طرف‌تر ایستاد، طوری که باران تند که حالا به رگبار تبدیل شده بود، مانند پرده‌ای نقره‌ای بینشان فاصله انداخت.
چند ساعتی بعد، درست وسط روز، سایه‌های لرزانشان زیر گرمای خورشید بر دروازه‌های ترک برداشته‌ی شهر قدیمی افتاده بود که قوسی ناهنجار از کاه و گل داشت. از تیرک های چوبیِ سردر دروازه، طناب‌هایی آویزان بود و سرهایی با همان نقش‌های عجیب اجساد بر صورت‌هایشان با دهان‌هایی که مدام تکان می‌خوردند، گویی با ورود تازه واردان به شهر، با شور و شگفتی به گفت و گویی خاموش مشغول بودند.
سازه‌های شهر همگی از کاهگل ساخته شده بودند. دیوارها تنگ به‌هم چسبیده و خیابان‌ها باریک بودند. از هرسو، پارچه‌های رنگی و زیلوهایی آویزان بود و نورهایی کم‌جان از پشت حصارهای دست‌ساز و پارچه‌پوش به چشم می‌خورد.
دو نگهبان، با صورت‌های نقاشی شده و تفنگ‌های فرسوده اما نگاهی تیز، آن‌ها را متوقف کردند. آدام با لحنی محکم و ناآشنایی که نشان می‌داد قبلاً آنجا بوده، شروع به صحبت کرد. چند لحظه بعد، مسیر باز شد. یکی از همان سرباز‌ها در گوش دیگری چیزی گفت و خودش جلوتر حرکت کرد و آدام و آیریس به دنبالش، وارد کمپ شدند. صدای مردان و زنان که با دیدن آن‌ها به زبانی ناآشنا شروع به صحبت کرده بودند، به گوش می‌رسید. آیریس با آن‌که ترسیده بود؛ در آن حالت گیجی، حسابی هیجان‌زده و خوشحال بود. برایش این تجربه‌ای جدید بود که فقط می‌توانست در رویاهایش ببیند. آدام که سر به هوایی آیریس را دید، او را با گفتن « پیشت، پیشت» صدا کرد و اشاره کرد که نزدیکش شود و ادامه داد:
-‌ اینا باکسی شوخی ندارن ها! اصلا باهاشون چشم تو چشم نشو و از کنارم تکون نخور، بعد از گرفتن پولم، می‌برمت برات غذا می‌خرم.
آیریس سری تکان داد و با چند قدم بلند خودش را به آدام نزدیک کرد و شانه به شانه‌ی او راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین