سرانجام به عمارتی باشکوه که چون مرواریدی درخشان در قلب شهر قدیمی و کاهگلی میدرخشید، رسیدند.
سربازی دیگر دوبی را از دستهای قفل شدهی آیریس بیرون کشید و اسلحهها و لوازمشان را گِرو گرفت. آنها را با گفتن« ²اِدوماتُ.» به صحنسرای عمارت هدایت کرد، تمام دیوارهای گچکاری و سفیدش در زیر نور خورشید چون آشیانهای گرم و دلانگیز بود، دالانهایی با ستونهای بزرگ سفید و سرستونهای طلاییرنگ مانند انگشتان خُسروانی همخون با زئوس افسانهای، سر به فلک میساییدند؛ آیریس با هرقدم، بر روی سنگفرشهای زمردینش، گویی به دنیایی ورای حقیقت و تصوراتش در کتابهای مصوَّر میکشاند.
با نزدیک شدن صدای ضربهای جادویی درامهایی بر تن دیوارهای مسکوت، به سرسرایی بزرگ وارد شدند که در امتدادش قدم به قدم سربازهای زره پوش با اسلحههایی دستساز بیحرکت ایستاده بودند. صدای خندههای سرخوش زنان، همهمهی عمومی و جوش و خروش، در هوایی سرشار از رایحهی لطیف عود و عنبر و عطر خوش خوراکهای خوشمزه، پیچیده بود.
در بدو ورودشان با لبخندهای مشمئزکنندهی مردانی که با لباسهای ترسناک و زرق و برقدار، چون مبارزان افسانهای با غرور بر تختهای بزرگ و مجلل تکیه داده بودند، روبهرو شدند.
در مرکز سالن، زیر طاقی شیشهای که لوسترهای بلند و مشعشعی آویخته بود؛ سکویی از سنگ مرمر براق قرار داشت و رقصندگانی با پاهای بره*نه و دامنهای بلند سوسنی رنگشان درحالی که با حریری نازک صورتهایشان را پوشانده بودند، مانند پرندگان مهاجر بهاری آهسته در حرکت بودند.
در این میان تنها چیزی که توانسته بود، بعد از مدتها چشمان آیریس را بر خود خیره کند، ظرفهای بزرگ و پُر از میوههای نایاب و غذاهای لذیذ بود. با از حرکت ایستادن آدام، نگاهش را از اطراف به پشت گردن او دوخت و به تبعیت از او ایستاد، با آن که او بسیار کم سن و سال و لاغراندام بود، اما آیریس به زور تا شانهاش میرسید.
ناگهان نوازندگان دست از نواختن و رقصندگان دست از پایکوبی، کشیدند. و سکوت سنگینی فضارا پُرکرد. مردی از پستوئی تاریک، همچون تندبادی در روزی آرام، وارد سرسرا شد.
قامتش دوسر بلندتر از بلندترین مردان حاضر در آنجا بود و زخمی عمیق از روی ابروی چپش تا روی گونهاش خودنمایی میکرد.
به آنها نزدیک شد و درست روبهروی آدام قرار گرفت و با لحجهای غلیظ و کشیده گفت:
- خب... آدام اوناس!
بعد جرعهای از محتوای خمرهی درون دستش نوشید و سرش را پاینتر گرفت تا چشم در چشمان آدام بدوزد، لبخندی زد و ادامه داد:
- دوباره برگشتی؟!
با بوی زوهم دهانش آدام قدمی به عقب برداشت و از زیر سایهی او بیرون آمد و با صدایی که از شدت عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
- درود بر ارباب تاریکی، جوناس... .
جوناس لبش را با دهنکجی به زور کمی بالا کشید و از سر تا پای آدام را از نظر گذراند و سپس نگاهش به سرعت به سمت آیریس چرخید و لبخندش پهنتر شد، سکسکهای کرد و گفت:
- میبینم که... اینبار با خودت مهمون آوردی؟!
2.کلمه ساخته ذهن نویسنده: دنبالم بیا، پیدام کن یا مثلا گمم نکن...
سربازی دیگر دوبی را از دستهای قفل شدهی آیریس بیرون کشید و اسلحهها و لوازمشان را گِرو گرفت. آنها را با گفتن« ²اِدوماتُ.» به صحنسرای عمارت هدایت کرد، تمام دیوارهای گچکاری و سفیدش در زیر نور خورشید چون آشیانهای گرم و دلانگیز بود، دالانهایی با ستونهای بزرگ سفید و سرستونهای طلاییرنگ مانند انگشتان خُسروانی همخون با زئوس افسانهای، سر به فلک میساییدند؛ آیریس با هرقدم، بر روی سنگفرشهای زمردینش، گویی به دنیایی ورای حقیقت و تصوراتش در کتابهای مصوَّر میکشاند.
با نزدیک شدن صدای ضربهای جادویی درامهایی بر تن دیوارهای مسکوت، به سرسرایی بزرگ وارد شدند که در امتدادش قدم به قدم سربازهای زره پوش با اسلحههایی دستساز بیحرکت ایستاده بودند. صدای خندههای سرخوش زنان، همهمهی عمومی و جوش و خروش، در هوایی سرشار از رایحهی لطیف عود و عنبر و عطر خوش خوراکهای خوشمزه، پیچیده بود.
در بدو ورودشان با لبخندهای مشمئزکنندهی مردانی که با لباسهای ترسناک و زرق و برقدار، چون مبارزان افسانهای با غرور بر تختهای بزرگ و مجلل تکیه داده بودند، روبهرو شدند.
در مرکز سالن، زیر طاقی شیشهای که لوسترهای بلند و مشعشعی آویخته بود؛ سکویی از سنگ مرمر براق قرار داشت و رقصندگانی با پاهای بره*نه و دامنهای بلند سوسنی رنگشان درحالی که با حریری نازک صورتهایشان را پوشانده بودند، مانند پرندگان مهاجر بهاری آهسته در حرکت بودند.
در این میان تنها چیزی که توانسته بود، بعد از مدتها چشمان آیریس را بر خود خیره کند، ظرفهای بزرگ و پُر از میوههای نایاب و غذاهای لذیذ بود. با از حرکت ایستادن آدام، نگاهش را از اطراف به پشت گردن او دوخت و به تبعیت از او ایستاد، با آن که او بسیار کم سن و سال و لاغراندام بود، اما آیریس به زور تا شانهاش میرسید.
ناگهان نوازندگان دست از نواختن و رقصندگان دست از پایکوبی، کشیدند. و سکوت سنگینی فضارا پُرکرد. مردی از پستوئی تاریک، همچون تندبادی در روزی آرام، وارد سرسرا شد.
قامتش دوسر بلندتر از بلندترین مردان حاضر در آنجا بود و زخمی عمیق از روی ابروی چپش تا روی گونهاش خودنمایی میکرد.
به آنها نزدیک شد و درست روبهروی آدام قرار گرفت و با لحجهای غلیظ و کشیده گفت:
- خب... آدام اوناس!
بعد جرعهای از محتوای خمرهی درون دستش نوشید و سرش را پاینتر گرفت تا چشم در چشمان آدام بدوزد، لبخندی زد و ادامه داد:
- دوباره برگشتی؟!
با بوی زوهم دهانش آدام قدمی به عقب برداشت و از زیر سایهی او بیرون آمد و با صدایی که از شدت عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
- درود بر ارباب تاریکی، جوناس... .
جوناس لبش را با دهنکجی به زور کمی بالا کشید و از سر تا پای آدام را از نظر گذراند و سپس نگاهش به سرعت به سمت آیریس چرخید و لبخندش پهنتر شد، سکسکهای کرد و گفت:
- میبینم که... اینبار با خودت مهمون آوردی؟!
2.کلمه ساخته ذهن نویسنده: دنبالم بیا، پیدام کن یا مثلا گمم نکن...
آخرین ویرایش: