در حال ویرایش رمان درحصار یک رویا | ملیحه حمیدی

سرانجام به عمارتی باشکوه که چون مرواریدی درخشان در قلب شهر قدیمی و کاهگلی می‌درخشید، رسیدند.
سربازی دیگر دوبی را از دست‌های قفل شده‌ی آیریس بیرون کشید و اسلحه‌ها و لوازم‌شان را گِرو گرفت. آن‌ها را با گفتن« ²اِدوماتُ.» به صحن‌سرای عمارت هدایت کرد، تمام دیوار‌های گچ‌کاری و سفیدش در زیر نور خورشید چون آشیانه‌ای گرم و دل‌انگیز بود، دالان‌هایی با ستون‌های بزرگ سفید و سرستون‌های طلایی‌رنگ مانند انگشتان خُسروانی همخون با زئوس افسانه‌ای، سر به فلک می‌ساییدند؛ آیریس با هرقدم، بر روی سنگ‌فرش‌های زمردینش، گویی به دنیایی ورای حقیقت و تصوراتش در کتاب‌ها‌ی مصوَّر می‌کشاند.
با نزدیک شدن صدای ضرب‌های جادویی درام‌هایی بر تن دیوار‌های مسکوت، به سرسرایی بزرگ وارد شدند که در امتدادش قدم به قدم سرباز‌های زره پوش با اسلحه‌هایی دست‌ساز بی‌حرکت ایستاده بودند. صدای خنده‌های سرخوش زنان، همهمه‌ی عمومی و جوش و خروش، در هوایی سرشار از رایحه‌ی لطیف عود و عنبر و عطر خوش خوراک‌های خوشمزه، پیچیده بود.
در بدو ورودشان با لبخند‌های مشمئزکننده‌ی مردانی که با لباس‌های ترسناک و زرق و برق‌دار، چون مبارزان افسانه‌ای با غرور بر تخت‌های بزرگ و مجلل تکیه داده بودند، روبه‌رو شدند.
در مرکز سالن، زیر طاقی شیشه‌ای که لوستر‌های بلند و مشعشعی آویخته بود؛ سکویی از سنگ مرمر براق قرار داشت و رقصندگانی با پاهای بره*نه و دامن‌های بلند سوسنی رنگشان درحالی که با حریری نازک صورت‌هایشان را پوشانده بودند، مانند پرندگان مهاجر بهاری آهسته در حرکت بودند.
در این میان تنها چیزی که توانسته بود، بعد از مدت‌ها چشمان آیریس را بر خود خیره کند، ظرف‌های بزرگ و پُر از میوه‌های نایاب و غذاهای لذیذ بود. با از حرکت ایستادن آدام، نگاهش را از اطراف به پشت گردن او دوخت و به تبعیت از او ایستاد، با آن که او بسیار کم سن و سال و لاغراندام بود، اما آیریس به زور تا شانه‌اش می‌رسید.
ناگهان نوازندگان دست از نواختن و رقصندگان دست از پای‌کوبی، کشیدند. و سکوت سنگینی فضارا پُرکرد. مردی از پستوئی تاریک، همچون تندبادی در روزی آرام، وارد سرسرا شد.
قامتش دوسر بلندتر از بلند‌ترین مردان حاضر در آن‌جا بود و زخمی عمیق از روی ابروی چپش تا روی گونه‌اش خودنمایی می‌کرد.
به آن‌ها نزدیک شد و درست روبه‌روی آدام قرار گرفت و با لحجه‌ای غلیظ و کشیده گفت:
-‌ خب... آدام اوناس!
بعد جرعه‌ای از محتوای خمره‌ی درون دستش نوشید و سرش را پاین‌تر گرفت تا چشم در چشمان آدام بدوزد، لبخندی زد و ادامه داد:
-‌ دوباره برگشتی؟!
با بوی زوهم دهانش آدام قدمی به عقب برداشت و از زیر سایه‌ی او بیرون آمد و با صدایی که از شدت عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
-‌ درود بر ارباب تاریکی، جوناس... .
جوناس لبش را با دهن‌کجی به زور کمی بالا کشید و از سر تا پای آدام را از نظر گذراند و سپس نگاهش به سرعت به سمت آیریس چرخید و لبخندش پهن‌تر شد، سک‌سکه‌ای کرد و گفت:
-‌ می‌بینم که... این‌بار با خودت مهمون آوردی؟!

2.کلمه ساخته ذهن نویسنده: دنبالم بیا، پیدام کن یا مثلا گمم نکن...
 
آخرین ویرایش:
آیریس به سرعت به یاد نصیحت آدام افتاد و سرش را پایین آورد و نگاه مبهوتش را به نقطه‌ای در نزدیکی پای جوناس دوخت؛ ضربان قلبش به مرور افزایش پیدا می‌کرد و ترس ذره‌ذره مانند مردابی تاریک او را دربر می‌گرفت. زیر نگاه‌های آتشین جوناس، مستأصل انگشتان اشاره‌اش را درهم قفل کرد. درست در همان لحظه، شانه‌ی راست آدام در زاویه‌ی دیدش پدیدار شدو سپس با لحنی جدی گفت:
-‌ اون همراه منه. این دفعه هدیه‌ای برات نیاوردم.
جوناس دستی به شانه‌ی آدام کوبید و با رویی خوش و چشمانی چون آذرخشی درخشان، رویش را به سمت تختش نزدیک به پستوی تاریک چرخاند و با همان حالت سکسکه بریده‌بریده گفت:
-‌ آدام... آدام اوناس، این‌سری خیلی کم‌کاری کردی، اما تحت تأثیر کارت قرار گرفتم. می‌تونید برید و از غذاهای شهر لذت ببرید.
سپس با حرکتی نمایشی به مردی که مانند سربازان گوشه‌ای ایستاده بود اما برخلاف آن‌ها صورتش را با رنگ سفید و خطوطی اخرایی و طرح‌هایی مارپیچ پوشانده بود؛ اشاره‌ای کرد.
به محض تکان خوردن مرد، آدام با حرکتی حساب شده یک قدم به سمت آیریس برداشت، او را به پشت سرش کشید و گردنش را صاف کرد و با صدایی که تنها جوناس می‌توانست بشنود پاسخ داد:
- یکی‌شون از دستم در رفت؛ اما قسم می‌خورم مثل همیشه تا دو روز دیگه تحویلت بدمش.
سپس با نیم‌نگاهی به حرکات دست‌نشانده‌ی جوناس، به طور نامحسوس دو انگشت اشاره و سبابه‌اش را روی دستگیره‌ی چوبی خنجرِ پنهان در کمربندش، آماده نگه‌داشت.
جوناس زیرکانه خنده‌ای هندلی و آرام سرداد و با نوک چکمه‌اش به یکی از جسدها ضربه‌ای زد و با لحنی سنگین و بی‌حوصله، به زبانی نا مفهوم خودش زیر ل*ب غرغر کرد و بعد گفت:
-‌ می‌دونم، می‌دونم آدام بی‌خدا، تو برای شکمت هرکاری می‌کنی.
سپس روی تختش نشست. ناگهان در تاریکی‌ سرد پشت تخت، زنجیرها به آرامی به صدا درآمدند. زنی با موهای نقره‌ای کوتاه که شبیه هاله‌ای از مه به دور صورت رنگ‌پریده‌اش سوسو می‌زد، بیرون خزید. دست‌های بسته شده‌اش را از پایه‌ی تخت جوناس گرفت و پنجه‌های بزرگ جوناس درون طرّه‌های فرخورده‌ی موهایش فرو رفتند، زن سرش را به آرامی بلند کرد. چشم‌های بی‌قرارش با ترکیب رنگی عجیب از نیلی و صورتی، مستقیماً به آیریس خیره شد.
جوناس با صدایی که شبیه به صدا کردن حیوان خانگی‌اش می‌ماند، نوچ نوچی کرد و سپس زن را رها کرد و صورتش را به سمت آدام برگرداند و گفت:
-‌ به سلامت! برو و دلی از عزا درآر، آدام اوناس. امشب جشن ماست. تو دوتا خیانت‌‌کار رو برای من آوردی.
آدام لحظه‌ای به احترام، زورکی برایش سری خم کرد، دستی به کمر آیریس زد و او را با خود به سمت ورودی دالان‌ها کشاند. آیریس هنوز گیج بود، اما نگاهش برای لحظه‌ای دیگر به آن چشمان صورتی مایل به نیلی گره خورد. با خودش فکر کرد شاید باید توصیه‌های آدام را جدی‌تر می‌گرفت، جوناس با خنده‌ای مستانه محتوای درون خمرش را روی صورت زن خالی می‌کرد و پس از آن که او را مجبور به سرکشیدنش کرد، دستور داد تا نوا و رقص از سرگرفته شود. آن زن اما سرش را به آرامی پایین انداخت، گویی تمام انرژی‌اش یک‌باره تحلیل رفته باشد.
آیریس اسارت را نمی‌فهمید و نمی‌دانست این چه معنایی دارد. تنها به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند به داد او برسد؟ شاید بعدها هم دلش می‌خواست داستان اسارتش را بداند و یا از او بپرسد.
 
آخرین ویرایش:
آن‌ها از میان هیاهوی جشن عبور کردند و به خیابان‌های تنگ و خاک‌آلود شهر قدم گذاشتند. گرمای سوزان ظهر، نفس را در سینه حبس می‌کرد. نسیمی کوتاه وزید و غبار و بوی تند عرق را در هوا پراکند. آیریس در حالی‌ که چشم‌هایش را می‌بست، دستش را مقابل بینی‌اش گرفت و گفت:
- آناناس، به‌خدا تو به دوش نیاز داری!
آدام با حرکتی بی‌حوصله چشمانش را چرخاند و با حالتی حق‌به‌جانب به دکه‌ی غذاخوری فرسوده‌ای اشاره کرد که سایبان وصله‌پینه‌اش زیر نور بی‌امان خورشید، سایه‌هایی کج‌ومعوج بر روی زمین انداخته بود.
- زیاد حرف می‌زنی... برو هر چی دلت می‌خواد سفارش بده!
چهره‌اش در نور تند آفتاب، خطوطی از خستگی و خشمی پنهان را عیان می‌کرد.
- ضمناً گفته بودم به چشمای کسی زُل نزن. این‌بار بخیر گذشت، اگه واقعاً جوناس کاری باهات نداشته باشه، امروز مهمون منی... .
این را گفت و جلوتر رفت و روی نیمکت چوبی پوسیده‌ای که زیلویی رنگ‌ورو‌رفته بر آن پهن بود، لم‌داد. آیریس چنان غرق افکارش بود که نفهمید آدام کی میز را گرفت یا غذا کی آورده شد. حتی وقتی اولین لقمه را در دهان گذاشت، طعمش را حس نکرد. تکه‌ای دیگر از گوشت رول‌شده را با سرچاقویی تیز بالا برد و با تأمل در دهانش گذاشت و همان‌طور که آرام می‌جوید، زیر ل*ب گفت:
- چطور می‌تونن این‌جوری زندگی کنن؟ همیشه همین‌طورن؟
آدام که صدایش را شنیده بود، شانه بالا انداخت. استخوان‌های گردنش صدا دادند، اما مصمم بود خستگی‌اش را پنهان کند. با لحنی سریع و بی‌تمرکز گفت:
-‌ همینه که هست. یا زیر پرِ جوناس زندگی می‌کنی، یا لاشه‌تو سگا می‌برن...
سپس چاقویش را در گوشت فرو کرد و بدون آن‌که به نگاه خیره‌ی آیریس توجه کند ادامه داد:
-‌ همه‌چیز بهایی داره که باید...
جمله‌اش تمام نشده بود که سایه‌های سه‌گانه‌ای به جمع سایه‌های اطرافشان اضافه شد. آدام دست از بریدن گوشت کشید و آهسته سر بلند کرد. روبه‌رویش آیریس را دید که با دهانی نیمه‌باز، به پشت سر او خیره مانده است.
ناگهان مردی با زره چرمی و صورت رنگ‌آمیزی‌شده، ته سیگارش را روی گوشت قرمزی که آدام از آن دلسیر شده بود، خاموش کرد و گفت:
- آدام بی‌خدا... رفیقامون تصمیم گرفتن برن فاتحه‌ی اونایی رو بخونن که گم کردی. اصلاً چرا به خودت زحمت میدی؟
قطره‌ای عرق از گوشه‌ی ابروی آدام به روی صورتش چکید و در حالی که سعی برحفظ خون‌سردی‌اش داشت، گفت:
- شما عوضیا می‌خواین منو بکشین؟ اگه اصلاً همچین استعدادی دارین، چرا امتحانش نمی‌کنین؟
مرد، با انگشت اشاره‌ی شکسته‌اش که با بندی چرمی به انگشت کناری‌اش بسته شده بود، آیریس را نشان داد و گفت:
- الآن نه؛ جوناس احضارش کرده. تو... باید با ما بیای.
 
آخرین ویرایش:
آدام با غیض از جا برخاست، صندلی‌اش به عقب غلتید و فریادش با خروسکی در گلو هوا را شکست:
- جوناس نمی‌تونه اون رو ببره! اون... من آزادیش رو تایید کردم.
مرد لبخندش را کش‌دار کرد. دندانی افتاده و سه‌تای دیگر که زرد و کج مثل نیش مار بودند، از لای ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش نمایان شد:
-‌ مثل این‌که زیادی بهت آوانس دادن. اون دیگه دستِ جوناسه؛ بخواد، نگهش می‌داره.
آدام لحظه‌ای از جا کنده شد، اما پیش از آن‌که مشت گره‌خورده‌اش را بالا ببرد، دست سرد آیریس روی مچش نشست.
با نگاهش می‌گفت:« نه. شانسی نداریم.» اما آن‌چه به زبان آورد، تنها این بود:
-‌ آدام... من باهاشون می‌رم.
آدام نفس‌نفس می‌زد. عضلات گردنش از خشم منقبض شده بود. ناامیدانه به این فکر می‌کرد که همیشه در زندگی او مقصر است و شاید هرگز نباید آن دختر را قاطی زندگی نحسش می‌کرد؛ اما نگاه خیره و آرام آیریس، مثل تکه‌هایی یخ روی آتشِ خشمش، او را به تسلیم واداشت.
آن دو سرباز دیگر، از فرصت استفاده کرده و بی‌درنگ آیریس را گرفتند و به سوی قصر کشاندند.
آدام تنها توانست آخرین تلالوی چشمان بی‌جان آیریس را ببیند که چون دو قطره‌ی شبنم روی تیغه‌ای بُرّان می‌رقصیدند، عاقبت پیش از آن‌که در روشنایی خیره‌کننده‌ی ظهر محو شوند. مشت‌های گره خورده‌ی آدام و ناخن‌های تیزش سبب دریده شدن کف دست‌هایش شدند و قطرات خون، روی رمل و خاک خشکیده‌ چکید.
نور بی‌امان ظهر از پنجره‌های بلند قصر می‌تابید و چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی آیریس را در هاله‌ای از غبار طلایی فرو می‌برد. با هر قدم در دالان‌های مرمرین که پیش‌تر مملو از شور و زندگی بودند، حالا زیر تابش عمودی آفتاب، سایه‌هایی دراز و وهم‌آور انداخته بودند. ایریس به این فکر می‌کرد که چطور باید از این فرصت برای نجات آن زن استفاده کند.
بوی سنگین عود و عنبر، هوای راکد سالن را خفه کرده بود.
نگهبانان با دیدن آیریس، صورت‌شان را برمی‌گرداندند انگار نگاه کردن به او نحوس بود.
به سرسرای اصلی رسیدند.
تخت جوناس، خالی و بی‌روح، در مرکز تالار می‌درخشید. مردی پشت به آن‌ها و خیره به تخت ایستاده بود. آیریس با خود گفت:« نه، او جوناس نیست.» وقتی مرد برگشت و نگاهش به آیریس افتاد، یکی از نگهبانان با صدایی که بیشتر به پچ‌پچ مار شباهت داشت، زمزمه کرد:
- همان است که می‌خواستید.
ناگهان صدایی چون غرش باد میان کوهستان برخاست:
- این چه نمایش مسخره‌ایه؟
 
آخرین ویرایش:
همه با وحشت به سمت منبع صدا چرخیدند.
جوناس با هاله‌ای از نور پشت سرش که انشعاب یافته و چهره‌اش را در سایه فرو برده بود، به آن‌ها نزدیک میشد. در نگاهش برقی عجیب بود؛ نه از خشم که نوعی کنجکاویِ پنهان بود. نگهبانان به لرزه افتادند. مردی که آیریس را آورده بود، زبانش گرفت:
- قربان... تصور کردم دستور... .
جوناس دستش را بلند کرد و سکوت را به سالن تحمیل کرد. نگاهش لحظه‌ای روی مرد خائن لغزید، جرقه‌ای از شک در چشمانش درخشید، اما به همان سرعت ظاهر شدنش محو شد و کاملا بی‌احساس دوباره روی آیریس متمرکز شد و لبخندی مرموز و خطرناک روی صورتش نقش بست:
- دخترک شجاع... .
صدایش چون لبه‌ی چاقویی بود که پوست را نوازش می‌کند.
- با چه جرأتی دوباره بدون اجازه‌ی من، به قلمروم پا گذاشتی؟
آیریس سکوت کرد. خطر را می‌فهمید. اما در عمق آن نگاه وحشی، چیز دیگری هم دید، اشتیاق بود یا ترحم؟ شاید هم هیچ‌کدام!
و در همان لحظه، دانست شاید بتواند از این نگاه استفاده کند. انگار جوناس افکارش را خوانده باشد، برق خطرناکی در چشمانش درخشید و آن‌جا بود که آیریس فهمید که او می‌خواهد نجاتش دهد. نه علنی و نه آشکارا، می‌خواست نقشش را حفظ کند؛ نقش مردی که اهل رحم نیست، نقش شاهی که اسیر هوس است. اما بی‌شک پشت آن نقاب، او شمشیری پنهان بود.

» بازگشت به حال - پیوند با آنتروپی
جوناس با قامتی برافراشته در میان آشوب، با نگاهی دقیق و بی‌رحم محوطه را زیر نظر گرفته بود، لحظه‌ای با اخمی گره خورده بین ابروهای پُرپُشتش، به نقطه‌ای دورتر در میان دود و آتش خیره ماند، گویی چهره‌ای آشنا دیده باشد با صدایی که در میان هیاهوی جنگ و تیر‌های بی‌امان گم شده بود، بالب‌های برهم چسبیده زمزمه کرد:
-‌‌ بالاخره پیداتون شد!
کمی آن‌طرف‌تر آیریس، درحالی که همچنان زیر خیمه‌ی بدن آدام پناه گرفته بود، از لا‌به‌لای بازوهایش به اطراف نظری می‌انداخت. سربازان نیروانا با زره و تَرِگ‌های فولادی به مانند ماشین‌های جنگی، توانسته بودند سپر مغناطیسی منطقه‌ی امن را شکسته و با تجهیزات سنگین، بی‌وقفه به سمت پناهگاه پیشروی کنند. قلب آیریس مثل گنجشکی وحشت‌زده در سینه‌اش می‌کوبید. او همیشه می‌دانست که این کابوس بالاخره اتفاق خواهد افتاد، او بارها این یورش را در رویاهایش دیده بود. رویایی که هیچ وقت تصور حقیقت پیدا کردنش را نداشت. صدای انفجار دیگری، نزدیک‌تر از قبلی، زمین را لرزاند. دیوارها ترک برداشتند و سنگ و خاک برسرشان فرود آمد.
 
آخرین ویرایش:
فریادی به زبانی دیگر، از دور به گوش رسید:
-‌ ارباب... دیوارهای بیرونی درحال فروریختن است! نمی‌توانیم نگاهشان داریم؛ مهمّاتی که از آزمایشگاه آوردیم کفاف این حجم از آتش باران را نمی‌دهد.
جوناس با خشم به همان زبان غرید:
-‌ نمی‌توانید؟ پس بمیرید! به عقب‌نشینی فکر نکنید؛ هرکس یک قدم به عقب بردارد، خودم پوستش را می‌کنم.
آدام، درحالی که تلاش می‌کرد آیریس را بیشتر بپوشاند، با صدایی گرفته گفت:
-‌ لعنت به این وضعیت... باید فرار کنیم!
سپس بازوهایش را چنگ زد تا او را از زمین بلند کرده و به پناهگاه ببرد؛ اما آیریس دست‌های آدام را پس زد و همچنان که قطرات خون از بینی‌اش جاری بود، چشم‌هایش را برهم گذاشت و در آن هیاهوی مرگبار، تلاش کرد تا ذهنش را متمرکز کند. او هرگز دست بردار نبود.
بالاخره تلوتلو خوران تمام قد ایستاد و صورتش را به سوی آسمان بلند کرد، ناگهان صدایی شبیه به پیچیدن غرشی دیوآسا در دخمه‌ای تاریک، فضا را پر کرد و آسمان ابری و تاریک شد. صدای کوبیده شدن قطرات درشت باران برزمین شدت گرفت و موجودی عظیم‌وجثه با بال‌های شیشه‌ای و رگ‌دار پدیدار شد. شاخک‌های بلندش با تکان‌های ظریفی حرکت می‌کردند و با کُرنشی کوتاه درست رو به روی آیریس بر زمین نشست.
سپس جنگ متوقف شد، صدای شلیک‌ها خاموش شدند و تهدید‌ها فروکش کردند. سربازان نیروانا و افراد جوناس، همگی با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بود، به آن موجود عظیم و بالدار خیره شدند که حالا تمام صحنه‌ی نبرد را تحت‌الشعاع قرار داده بود.
جوناس، با لبخند ژکوندی که به آرامی برلب‌هایش نقش بسته بود، نگاهی کوتاه به دکتر الیوت انداخت که در میان جمعیت، با چشم‌هایی خیره به صحنه نگاه می‌کرد. گویی چیزی که می‌دید را باور نداشت یا نمی‌خواست که لاف زدن‌های جوناس حقیقت داشته باشند. جوناس با حرکات سریع دست‌هایش، به زبان اشاره گفت:« چی بهت گفتم، الیوت؟»
همان‌وقت ملکه‌ی آنتروپی، آن موجود بالدار، از نوک بال‌هایش تا نوک شاخک‌هایش به خودلرزید. سپس، با صدایی که بیشتر شبیه به خش‌خش بال زدن هزاران حشره بود، شکمش به آرامی باز شد، گویی ل*ب‌های یک زخم کهنه گشوده می‌شوند. درون آن، تاریکی مطلق بود، سیاه و عمیق، انگار که تمام نور جهان را بلعیده باشد.
آیریس، با نگاهی تهی از ترس و مملو از اراده‌ای ناشناخته، با چشمانی که کاملا سفید شده بودند همچون مسخ‌شده‌ها حرکت کرد. آدام، در میان حیرت و اضطراب، سعی کرد دستش را بگیرد:
- آیریس، نه!
اما دیگر دیر شده بود. نیرویی مهار نشدنی آیریس را از چنگ آدام بیرون کشید و آدام تنها توانست نوک انگشتانش را ببیند که برای ثانیه‌ای در هوا معلق ماندند و بعد، تاریکیِ آنتروپی او را بلعید‌. سکوت، همچون شبحی گرسنه برگسترهٔ نیمه‌جانِ نبرد خزید. الیاس که تازه از میان آوارهای دودآلود بیرون آمده بود، در جای خود با نگاهی سرگردان میخکوب شد. برای جوناس، آدام و گروهی از افرادش، این فقط مُهر تأییدی برواقعه‌ی شب گذشته بود.
 
آخرین ویرایش:
هم‌زمان با فریاد حمله‌ی بردلی که باشمشیرش فرمان می‌داد، پروانه‌هایی عظیم والجثه سراسر زمین را پر کردند. او به همراه گروهی از سربازان زره‌پوشش شمشیرها را به سوی هیولای پروانه‌وار نشانه رفته بودند. او نمی‌دانست با چه موجودی روبه‌روست، این پروانه غول‌آسا دیگر همان هیولای پیشین نبود. با بلعیدن آیریس، چیزی در ژرفای وجود آنتروپی دگرگون شده بود، از پس پرده‌های نازک پلک‌هایش با نگاهی خالی از احساسات بشری، اما آگاه، دقیق و مرگبار، بر اتفاقات پیرامونش خیره شده بود.
نگاه یخ‌زده‌ی ملکه‌ی آنتروپی با خونسردی تمام روی بردلی ثابت مانده بود، بی‌آنکه کوچک‌ترین نشانی از ترس یا واکنشی به عربده‌کشی‌ها و تهدیدهای او در نگاهش دیده شود. سپس با حرکتی به‌غایت آرام و از پیش برنامه‌ریزی‌شده، خرطوم بلندش را با وقاری هولناک گشود و با ضربه‌ای مرگبار آن را بر سینه‌ی ستبر بردلی کوبید. فریادی جانکاه از گلوی بردلی برخاست، اما ملکه مصمم، بی‌عاطفه و خالی از هر خشمی، به اجرای حکم از پیش صادرشده‌اش خیره ماند. حرکتش چنان حساب‌شده و دقیق بود که گویی مسیرش را از مدت‌ها پیش محاسبه کرده بود.
خیلی زود بدن بردلی به لرزه افتاد و رنگ پوستش در لحظه از سرخی خشم به زردی بیماری و سپس بنفش و به کبودی نزدیک شد. گویی اکسیژن، رطوبت، خون و آخرین رمق حیات از وجودش بیرون کشیده میشد، ثانیه‌ای بعد پوستش مانند پارچه‌ای روی اسکلتی نامرئی شروع به جمع شدن کرد. موهایش یک به یک سفید شدند و مانند برگ‌های پاییزی شروع به ریختن روی شانه‌های لرزانش کردند. صدای فریادش خفه شد و تنها صدای خرد شدن باقی‌مانده‌ی استخوان‌هایش در سکوت نفس‌های حبس‌شده‌ی سربازانش پیچید. درست پیش از آنکه آخرین قطره‌ی خونش مکیده شود و نگاهش در میان خاکستر جسدش محو گردد، جمله‌ای بی‌رحمانه در ذهنش نقش بست:«ثابت کن که لیاقت فرماندهی رو داری!»
زنگ برخورد شمشیر عصایی‌اش با زمین، مانند نوایی خفته از آخرین اعتراض ناکام یک جنگجو بود. با دیدن این صحنه، افراد بردلی با جیغ‌های بلند عقب‌نشینی کردند.
آنگاه نگاه حیوانی آنتروپی چون ناقوس مرگ به جسمش بازگشت و دقیقا برشقیقه‌ی آخرین سرباز که احتمالا شجاع‌ترینشان در صف جنگیدن بود، نشست و با ضربه‌ای کاری او را از پا درآورد.
صدای کرکننده‌ی جیغ آنتروپی، گوش‌ها را به آستانه‌ی انفجار رسانده بود. سربازان جوناس به زانو افتادند، انگشتانشان تا حد سفیدی به گوش‌هایشان فشار می‌آوردند. در این میان جوناس با دهانی که تا بناگوش گشوده شده، سرش را به عقب پرتاب کرد و بلندبلند شروع کرد به خندیدن، گویی قصد دارد فریادهای آنتروپی را شکست دهد. با غرور، بادی به غب‌غب داد و غرید:
-‌ به این میگن اقتدار!
دکتر الیوت با اخمی عمیق به پهلوی جوناس، ضربه‌ای زد. جوناس آخی گفت و با تعجب به او نگاه کرد. الیوت با سرش به میدان نبرد اشاره‌ای کرد. در جوابش جوناس با بی‌خیالی شانه بالا انداخت و هم‌زمان با اشاره‌ی محدود دست‌هایش گفت:
-‌ خب مگه چیه؟ باید پیروزیمون رو جشن بگیریم!
 
آخرین ویرایش:
آدام از واکنش جوناس به حد جنون رسید و با چشم‌هایی پر از خشم و مشت‌هایی گره‌کرده به سوی او یورش برد، با آن که قدش تا سینه‌اش می‌رسید، رو در رویش ایستاد و با صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت:
-‌ تو الان به فکر اقتداری؟ ندیدی از نبرد شب قبل چطور مریض شده بود؟ اون نباید دوباره این کارو می‌کرد!
جوناس با حرکتی پرخاشگرانه کف دستش را به سینه‌ی آدام کوبید، طوری که او لرزید و عقب رفت.
-‌ پس چرا خودت جلوش رو نگرفتی، آقای نگران؟!
ناگهان الیاس خود را بین آن دو انداخت، چهره‌اش رنگ پریده بود:
-‌ اون... اونی که آنتروپی خوردش، آیریس بود؟
سوالش در هوا معلق ماند. چون همه بهت‌زده به او خیره مانده بودند، پس بدون آیریس دوست و دشمن چه معنایی داشت؟
دوباره جوناس قهقهه‌ای کشید که از اعماق سینه‌اش بیرون می‌زد:
-‌ تا جایی که من می‌دونم، اون دیوونه‌ی کوچولو خودش ملکه رو قورت داد!
آدام با گازهایی کوتاه بر ل*ب‌هایش هوا را تا پر شدن ریه‌اش بلعید و وصله‌وصله کرد:
-‌ آیریس، داره با ذهنش، ملکه رو کنترل می‌کنه... اون می‌خواد جنگ رو تموم کنه.
ناگهان، چشمان الیاس از روی شانه‌ی آدام به افق دوخته شد. در میان باران، غبار و لکه‌های نیلیِ خون پروانه‌ها، چهره‌ای چون نقشی آشنا در مه پدیدار شد. سپس با خودش زمزمه کرد:
-‌ اینگرید!
فریادی از اعماق جانش برخاست و بی‌هیچ توجهی به موانع به سمتش شتافت:
-‌ اینگرید... .
جوناس با حرکتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد:
-‌ جنون، توی خون این خانواده ارثیه؟!
خنده‌هایش دوباره آغاز شد؛ اما این بار در میانه‌ی راه قطع شد، چشم‌درچشمِ شماتت‌گر آدام و الیوت شده بود، نگاهشان وعده‌ی مجازات را به او می‌دادند.
الیاس، نفس‌زنان به اینگرید رسید. او غرق در خون نیلی رنگ پروانه‌های مرده بود، با دستان لرزان بازوی یخ‌زده‌‌اش را گرفت و به سمت خودش چرخاند، اینگرید با دیدن او اشک در چشم‌هایش جمع شد و با وحشت گردنش را چسبید و گفت:
-‌ خداروشکر... هنوز زنده‌ای.
 
آخرین ویرایش:
آن‌ها ناگهان متوجه نزدیکی بیش از حدشان شدند و با شرمی شیرین از هم فاصله گرفتند و الیاس سراسیمه پرسید:
-‌ والتر حالش چطوره؟ گریدی خوبه؟ بردلی کجاست؟
اینگرید مکثی کرد ل*ب پایینش را گاز گرفت، نگاهش برای لحظه‌ای از چشمان الیاس گریخت و در میان هیاهو، گریدی را دید که با چهره‌ای رنگ‌پریده، آهسته و با گام‌هایی لرزان، خودش را به سمت والتر می‌کشد.
گریدی به والتر که با فاصله‌ی زیادی از نبرد، بی‌تفاوت درحال تماشا بود، نزدیک شد و آهسته در گوشش پچ‌پچ کرد:
-‌ تو می‌دونستی اون دختر ملکه‌ی آنتروپی رو کنترل می‌کنه… مگه نه؟
والتر، بدون این‌که حتی نگاهش را از میدان نبرد برگرداند، با لحنی سرد، پاسخ داد:
-‌ اون یک مهره‌ی سوخته بود.
سپس با شنیدن صدای سوت اینگرید بدون توجه به گریدی، دستی به شانه‌‌ی زخمی‌اش گرفت و به سوی او حرکت کرد، اینگرید که با دیدن نزدیک شدن گریدی و والتر اندکی آسوده‌خاطر شده بود، نگاهی کج و آمیخته با حسادت به الیاس انداخت و گفت:
-‌ درضمن، حال همه رو پرسیدی... الا من؟
گونه‌های الیاس به سرعت سرخ شد و سر به زیر انداخت. اینگرید، لبخندی زد که بیشتر شبیه به گریه‌ای از روی شادی بود و ادامه داد:
-‌ همه‌ حالشون خوبه. ما اومدیم تا نجاتت بدیم.
ناگهان در میان افراد اینگرید، زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید. سربازان با نگاه‌های سرد و پنهانی به والتر می‌نگریستند. برخی از آن‌ها با سوءظن از او فاصله می‌گرفتند، فضا سنگین شده بود و بوی خیانت در هوا پراکنده شده بود.
اینگرید ابروهایش را درهم کشید:
-‌ بردلی... اون توی خط مقدم بود. فکر کنم اتفاقی براش افتاده.
الیاس که انگار چیزی به یاد آورده باشد، لحظه‌ای چشم‌هایش گرد شد و با صدای بلندی گفت:
-‌ دست نگه دارین!
فریادش همه را بهت زده کرده بود. حالا والتر و گریدی نیز درکنار اینگرید ایستاده بودند. او که متوجه منظور الیاس نشده بود، با تحکم پرسید:
-‌ چی؟ منظورت چیه؟
الیاس بی‌درنگ شمشیر اینگرید را از دستش قاپید و به سختی خودش را به سمت آنتروپی، که حالا کمی آرام‌تر شده بود، رساند. در مقابل آن هیولای عظیم، مثل کودکی که سعی دارد توجه مادرش را جلب کند، دست‌پاچه بالا و پایین می‌پرید.
 
آخرین ویرایش:
-‌ آیریس! می‌دونم که صدام رو می‌شنوی… می‌دونم که اون‌جایی! منم الیاس، حالت خوبه خواهر کوچولو؟ دست نگهدار. اون‌ها آدم‌های بدی نیستن!
در اعماق وجود آنتروپی، کلمات الیاس چون نوری کم‌فروغ به تاریکی مطلق هجوم آوردند. در ذهن آیریس، سد بی‌تفاوتی‌اش فرو ریخت و سیلابی از تصاویر و احساسات فوران کرد؛ چهره‌ی بی‌جان دوبی، تنهایی، خیانت، کشته شدن مردم بی‌گناه و افرادش، سنگینی باری که سال‌ها به دوش کشیده بود و تمام دردهایی که او را به این نقطه رسانده بودند. خشمی که بردلی را با بی‌رحمی شکار کرده بود، از جنس تمام آن رنج‌ها بود؛ انتقامی کور از دنیایی که بارها او را در هم شکسته بودند. اما صدای الیاس، صدای برادرش، «خواهر کوچولو...» این کلمه، باری دیگر انسانیت از دست رفته‌اش را هرچند لحظه‌ای، به او بازگردانده بود.
ناگهان ملکه‌ی آنتروپی جیغی دردآورد را سرداد؛ طوفان شدیدی برخاست و آسمان با رعد و برق خیره‌کننده‌ای شکافته شد.
الیاس دستی به صورتش کشید تا خیسی باران را پاک کند و مسیر دیگری را امتحان کرد:
-‌ دوست‌هات ترسیدن آیریس! باید دست نگه داری. مگه نمی‌خواستی نجاتشون بدی؟ نگران نباش، من نمی‌ذارم به موی کسی آسیب برسه، قول می‌دم خواهر کوچولو... .
همین که حرفش تمام شد، از یک گوشه‌ی آسمان، ابرها مثل پرده‌ای تیره کنار رفتند. نور خورشید، مثل نوازشی بر زخم‌های زمین تابید. پروانه‌ها به غبار تبدیل شدند و ملکه‌ی آنتروپی، در سکوتی سنگین، بال زد و آیریس را با خود به دل آسمان برد.
الیاس نگاهش را از نقطه‌ای که مدت‌ها پیش، غرش سهمگین آنتروپی در آن ناپدید شده بود، گرفت و به اطراف دوخت. سربازان نیروانا و مردان جوناس، بی‌آن‌که دستوری دریافت کرده باشند، شانه‌به‌شانه‌ آوار را کنار می‌زدند، زخمی‌ها را بیرون می‌کشیدند، دارو و آذوقه‌ را هرچند اندک، با دیگران تقسیم می‌کردند.
آخرین نگاهش روی ساختمان متروکه‌ی پناهگاه نشست؛ گنبد آهنین و فرسوده‌اش، دیگر اُبوهت سابق را نداشت. به فکر فرو رفت، چطور ممکن بود آن همه سال را، بی‌خبر از کل دنیا، آن‌جا زندگی کرده باشند؟
با گام‌هایی آرام و خاموش، از میان ناله‌ی مجروحان عبور کرد و راهروهای درهم‌تنیده‌ی پناهگاه را درپیش گرفت. همه‌چیز تغییر کرده بود؛ با تردید به‌سوی اتاق قدیمی آیریس رفت. لحظه‌ای پشت در ایستاد، نفس عمیقی کشید و با پاهایی لرزان وارد شد.
اتاق آیریس، همچون معبدی کوچک در میان خاک و دوده از حضور او خالی نبود. دیوارهای بتنی، پر بود از عکس‌های قدیمی دوبی، آیریس در سنین مختلف و چهره‌هایی ناشناس که انگار برای او بسیار مهم بودند. گلدان‌های سبز، هرچند با لایه‌ای از غبار پوشیده شده بودند، اما هنوز برای زنده ماندن می‌جنگیدند.
در گوشه‌‌گوشه‌ی اتاق، کتاب‌هایی درهم و روی هم تلنبار شده بودند. ذهن الیاس بی‌اختیار به گذشته رفت، به کودکی خواهرش. دختری که از همان ابتدا با بچه‌های هم‌سن‌وسالش فرق داشت. مادر او را «دانشمند کوچک» صدا می‌زد و می‌گفت: «اون تشنه‌ترین دانشجویی‌ست که دنبال کشف دنیاست، حتی اگه فقط توی کتاب‌ها باشه.»
لبخند کمرنگی زد و زیر ل*ب گفت:
-‌ دیوونه‌ی کوچولو... واقعاً بهت میاد. ازت برمیاد که دنیا رو تغییر بدی.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 84)
عقب
بالا پایین